رمان شالوده عشق پارت 240

4.6
(55)

 

 

 

-چی شده شمیم؟!

 

 

صورتم را با دست پوشاندم و هیچ جوره خنده‌ام بند نمی‌آمد.

 

 

رادان گفت:

 

-هیلدا میشه شمیمو ببری یه کم استراحت کنه؟

 

 

-آره حتماً… عزیزم بیا بریم یه کم بخواب.

 

-وای هیلدا خیلی خنده داره، به قرآن زندگی من خیلی خنده داره.

 

 

هیلدا دستش را دور شانه‌ام حلقه کرد.

 

 

-پاشو عزیزم پاشو بریم یه کم دراز بکش.

 

 

مثل یک ربات و با همان ذهن قفل شده به حرفش گوش دادم.

 

 

به اتاق رفتیم و کمکم کرد روی تخت دراز بکشم.

 

 

-بیا یه دونه از این آرام بخش ها بخور قول میدم زود خوب میشی… بیا عزیزم.

 

 

لیوان را به لب هایم چسباند.

 

 

کمی خوردم و زمزمه کردم:

 

-من اینجا زندانی شدم حالا حالا ها نمی‌تونم هیچ جا برم.

 

 

ناراحت سر کج کرد.

 

-نمی‌خوام ناراحتت کنم اما چه انتظاری داشتی شمیم جان؟ انتظار داشتی اون مردی که زندگیتو باهاش برام تعریف کردی به همین راحتی بیخیالت شه؟!

 

 

هق زدم.

 

-آره انتظار داشتم. مگه من بخاطر اون این کارو نکردم؟ مگه بخاطر خودش ازش نگذشتم؟ اون چرا این کارو نمی‌کنه؟!

 

-شمیم جان…

 

 

حرصی سر تکان دادم و با پشت دست صورتم را پاک کردم.

 

 

-من بهش زنگ زدم. درست فردای روزی که تصمیم گرفتم اینجا بمونم

بهش زنگ زدم. خیالشو راحت کردم که جام خوبه. حتی چون

می‌شناختمش که چقدر تعصبیه جواب آزمایشم با رادانو براش فرستادم تا

 

باور کنه که قرار نیست هیچ مشکلی برام پیش بیاد. بهش گفتم برادرم

 

 

کمکم می‌کنه اما اون چیکار کرد؟ مثله همیشه امیرخان معروف و زبون

 

نفهمیاش… امیرخان معروف و زورگوییاش!

 

 

 

 

 

 

 

-شمیم…

 

-این دفعه دیگه تسلیم نمیشم هیدا شده یه سالم اینجا زندانی بمونم می‌مونم و بهش ثابت می‌کنم همیشه دنیا دور اون و خواسته هاش نمی‌چرخه! و وقتی میگم باید جداشیم بفهمه مرتیکه‌ی… مرتیکه…

 

با تیر کشیدن ناگهانی قلبم سریع چرخیدم و سرم را داخل بالشت فرو کردم.

 

 

حتی دلم نمی‌آمد کوچکترین ناسزایی به او بگویم!

 

این عشق بود یا یک بیماری…؟!

 

 

هیلدا شبیه یک خواهر مهربان بازویم را نوازش کرد و آرام موهایم را بوسید.

 

 

-یه کم بخواب عزیزم مطمئن باش وقتی بیدارشی حالت بهتره. من همین بیرونم هر چی خواستی صدام کن.

 

 

دخترک بیچاره بی‌آنکه ذره‌ای به رفتار های دیوانه‌وارم خرده بگیرد، پتو را روی تنم مرتب کرد و بعد خاموش کردن چراغ آرام در را پشت سرش بست.

 

 

بی‌نفس سرم را از روی بالشت بلند کردم و برای بار هزارم مکالمه‌ی آخرم با امیرخان در ذهنم تداعی شد.

 

 

درست همین که از نسبتم با رادان مطمئن شدم و او قسم خورد که می‌توانم در خانه‌اش بمانم و کوچکترین مشکلی ندارد، دلم نیامد امیرخان را بیشتر از آن منتظر بگذارم.

 

 

به هر حال من کسی نبودم که یکدفعه و بی‌هیچ توضیحی تنها عشق زندگی‌ام را رها کنم!

 

 

با یک سیم کارت یک بار مصرف که متعلق به رادان بود، شماره‌اش را گرفتم و همین که الو گفت بی‌نفس شروع به تعریف کردم.

 

 

از اینکه من و او دو خط موازی بودیم گفتم.

 

از اینکه با وجود خانواده هایمان، با وجود گذشته و با وجود رفتارهای حال آذربانو دیگر ممکن نیست که ما شویم، گفتم!

 

از نسبتم با رادان گفتم و اینکه قول داده بود کمکم کند!

 

 

خیالش را راحت کردم که قرار نیست طعمه هیچ گرگی در زیر پوست این شهر شوم و التماسش کردم که قبول کند با وجود دوست داشتنمان زوج مناسبی برای هم نیستیم!

 

 

با عجز نالیدم که من در زندگی مشترکمان هزاران بار خرد شده‌ام و دیگر هیچ شخصیتی برایم نمانده و باید رهایم کند تا بتوانم دوباره خودم را به دست بیاورم.

 

 

قسمش دادم که اگر ذره‌ای دوستم دارد برای طلاق اقدام کند و حال او چکار می‌کرد؟!

مانند همیشه می‌خواست حرف خودش را به کرسی بنشاند و هر کس که قصد کمک به من داشت را هم اذیت می‌کرد!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 55

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x