پوزخند بزرگی روی لب هایم نشست و صدای نفس های عمیقم درگوش هایم میپیچید.
مغزم در حال هشدار دادن بود و عزم راسخی که ناگهان همهی وجودم را گرفت تا به حال حس نکرده بودم!
عجیب، ناراحت کننده و فوقالعاده قدرتمند!
خشمگین پتو را کنار زدم.
بلند شدم و مقابله آینه ایستادم.
چشم هایم از حرص و عصبانیت زیاد برق میزدند.
آن روز بعد تمام حرف هایم تنها یک جمله گفته بود:
-مطمئن باش پیدات میکنم شمیم!
و حال میخواست به صورت قانونی اقدام کند!
با آنکه گفتم بودم رادان در شهری دیگر محلی برای زندگی داده تا راحت باشم و هیچ مشکلی ندارم، باز هم نمیخواست به خواستهام احترام بگذارد!
اگر در گذشته بود با خود میگفتم حق دارد. چون جایی را ندارم عذاب وجدان و نگرانی نابودش میکند اما حالا نمیشد اسم کارهایش را چیزی جز خودخواهی گذاشت!
من برای این عشق بارها جنگیده بودم.
هر بی احترامی و شکستگیای را قبول کرده بودم اما امیرخان چکار کرد؟!
جز اینکه در دوست داشتنش نسبت به من پر از حس بیاعتمادی بود، چه کار کرده بود…؟!
او حتی وقتی فهمید در جریان گندم این خواهرش بوده که کلی نقشه کشیده، باز هم در مقابل من از خانوادهاش دفاعی نکرد.
میدانستم همهی این ها بخاطر مرگ آبان است!
مرگ آن پسربچه که آذربانو سال ها بخاطرش امیرخان را مقصر دانست، روح این مرد را بیمار کرده بود و من همیشه این رفتارهای بیمارگونهاش را تحمل کرده بودم.
اما دیگر بس بود… دیگر حتی ذرهای صبر برایم نمانده بود.
من با این ازدواج غرور و عزت نفس که جای خود داشت، حتی شرفم را هم باخته بودم ولی با این حال وقتی تصمیم به جدایی گرفتم، باز هم اول صلاح او را در نظر گرفتم!
خواستم از زندگیاش بیرون بروم تا با حرص و تعصب های غیرقابل کنترلش در مقابل من خودش را از بین نبرد. آیندهاش را پوچ نکند و حال که نمیفهمید و حتی یک بارم نمیخواست خودش را جای من بگذارد، دیگر غصه خوردن کافی بود!
امیرخان میتوانست باز هم به زبان نفهم بودن هایش ادامه دهد. مثل همیشه خودخواهانه عمل کند و تصمیم بگیرید، از این لحظه به بعد ذرهای برایم اهمیت نداشت!
در حد مرگ دوستش داشتم اما وقتی نمیفهمید، وقتی توانایی درک طرف مقابلش را نداشت، من هم از این به بعد تنها برای خوشحال زندگی کردنم میجنگیدم… برای ترمیم غرور و عزت نفس نابود شدهام!
دیگر شکست کافی بود…
دیگر ادامه دادن یک عشق پر از تضاد کافی بود!
آب سرد و حرکت روانش روی تنم، ذهن خسته و درماندهام را آرام میکرد.
موهایم آنقدر چرپ شده بود که با کلی شامپو تازه داشت به حالت طبیعیاش باز میگشت و این دوهفته تقریباً مثل یک غارنشین واقعی زندگی کرده بودم.
نه چیز خاصی خورده بودم. نه حمام کرده بودم و نه حتی نیم نگاهی خرج خود کرده بودم!
تنها کاری که کرده بودم فکر کردن به حال اشکان و مشکلاتی که بخاطرش ممکن بود برای امیرخان پیش بیاید، بود!
آنقدر این موضوع ذهنم را به خود مشغول کرده بود که حتی نتوانسته بودم به بلاهایی که سر مامان نوشین بیچارهام آمده بود، بیاندیشم.
آهی عمیق کشیدم و دستی به آینهی بخار گرفتهی حمام کشیدم.
چشمان گود افتاده و ابروهای پر شدهام و چند تار موی سفیدی که میانه مشکی هایم میدرخشید، نفسم را سخت میکرد.
عمرم داشت میگذشت اما با تلخی!
-هی خدا
شیر آب را بستم و حولهای از داخل کمد بیرون کشیدم.
دهنم تلخ و شکمم از گرسنگی مالش میرفت اما میخواستم اول سرووضعم را مرتب کنم.
آنقدر در این چند روز آشفته حال بودم و هر دقیقه اشکم دم مشکم بود که جداً از روی همه خجالت میکشیدم.
از لباس هایی که رادان برایم تهیه کرده بود، یک دست روی تخت گذاشتم و سشوار را به برق زدم.
آن زمان ها که مجرد بودم، وقتی کم کم در حال درک احساسات امیرخان و قلب به ضربان افتادهام بودم، هر موقع از حمام میآمدم دقیقاً با همین حوصله حاضر میشدم.
درست بود که بعدش با پختن غذا همهی آلاگارسون کردن هایم هدر میرفت اما همان نگاه های گرم و خیره کافی بود تا دو ساعت زودتر از خوابم بزنم ولی یکی از آن نگاه های زیبایش را برای خود داشته باشم!
لبخندِ تلخی روی لب هایم نشست.
چه خوش خیال بودم که فکر میکردم با ازدواج آن نگاه ها به احساسات عمیقتری تبدیل میشوند!
احساسات عمیقتر که جای خود داشت، من همان نگاه ها را هم باخته بودم!
حرصی موهایم را شانه زدم و محکم بستم که تقه های آرامی به در خورد.