رمان شالوده عشق پارت 242

4.4
(48)

 

 

 

 

-شمیم بیدار شدی؟

 

 

با صدای رادان بلند شدم و در اتاق را باز کردم.

 

 

-سلام بیدارم.

 

 

به طرفم چرخید و با دیدنم خشکش زد.

 

می‌دانستم یقه اسکی قرمز رنگ با شلوار مشکی زیادی مرتبم کرده اما دیگر انتظار خشک شدنش را نداشتم!

 

 

-چیزی شده؟ لباسم بهم نمیاد؟

 

 

به خودش آمد و لبخندِ عمیقی روی لب هایش نشست.

 

 

-اتفاقاً خیلی بهت میاد عزیزم فقط من انتظار داشتم هنوز تو رختخواب باشی!

 

-انتظار داشتی بازم در حال گریه کردن ببینیم؟

 

-نه این چه حرفیه فقط…

 

-می‌دونم این چند روز چطور بودم اما دست خودم نیست، هر وقت حس کنم امیر تو خطره یا ممکنه مشکلی براش درست شه بهم می‌ریزم ولی حالا که حل شده خوبم، لازم نیست نگران باشی.

 

 

چشمانش درخشید.

 

 

-خیلی هم عالی پس حالا که اوکی‌ای بیا شام بخوریم. راستی امشب اگر شد می‌خوام با هم وقت بگذرونیم. به هر حال وقتشه که یه کم خواهر و برادر همو بشناسیم مگه نه؟.

 

 

از خدا خواسته برای اینکه یک شب هم شده بتوانم از شب بیداری و دلتنگی هایم فرار کنم، سر تکان دادم.

 

 

-وقتشه و بدون که من در حد یه دنیا ازت سوال دارم.

 

 

بلند خندید.

 

 

-قول می‌دم همه‌شونو تک به تک جواب بدم، شما فعلاً بفرمایید شامتونو میل کنید بانو.

 

 

مسیر دستش را دنبال کردم و با ذوقی کوچک و حسِ خاص خانواده داشتن، به طرف میزی که نیمی‌اش توسط شایان و هیلدا اِشغال شده بود، رفتم.

 

 

 

بعد از دو هفته همه آرام سر میز نشستیم و رادان و شایان با ذوق و قهقهه های بلند و مردانه، شروع به تعریف خاطرات مشترکشان برای من و هیلدا کردند.

 

 

نگاهم به لبخندِ مهربان و رفتارهای مبادی آداب رادان قفل شده بود و با آنکه خیلی از آشناییمان نمی‌گذشت اما رفتارهایش آنقدر بوی صداقت و درستی می‌دادند که به هیچ عنوان حس نمی‌کردم در حال فیلم بازی کردن است!

 

 

با این حال ناخواسته یک سوال در ذهنم پررنگ شده بود.

 

آن هم این بود که اگر امیرخان همان طوری که رادان با من رفتار می‌کرد، با گندم رفتار کرده بود حال هر کدام از ما کجای این کره‌ی خاکی بودیم؟!

 

قبول داشتم که گندم دختر دو رو و خودخواهی بود اما حتی منی که رگه هایی از یاغی گری داشتم از حساسیت و عصبانیت های امیرخان به شدت می‌ترسیدم گندم که جای خود داشت!

 

 

او همیشه خط قرمزی بزرگ در زندگی خانواده‌اش بود و با آنکه امیر از خیلی نظرها برادر فوق‌العاده‌ای بود اما جدیت زیادش و حساسیت های تمام نشدنی‌اش گندم را از دور کرده بود.

 

 

شاید اگر آن دو رابطه‌ی خواهر و برادری نرمال تری داشتند، شاید اگر گندم جرات می‌کرد گناهانش را به خانواده‌اش اعتراف کند، حال همه‌ی ما حال و روز دیگری داشتیم!

 

 

شاید مجبور نمی‌شدیم آن همه اتفاقات تلخ را تجربه کنیم… شاید و شاید و هزاران شاید دیگر که همه به رفتار خودمان بستگی داشت!

 

 

و گاهی بی‌آنکه بدانیم، خشم همه چیز را از ما خواهد دزدید… هم زندگیمان را و هم رویاهایمان را!

 

 

 

 

 

-هیلدا اینا خوابیدن؟

 

 

با صدایم از فکر درآمد و به سمتم چرخید.

 

 

-آر خیلی خسته‌ شده بودن.

 

 

 

ماگ ها را داخل سینی گذاشتم و کنارش رفتم.

 

 

-بفرمایید.

 

 

چشمانش برق زد و لبخند متشکری به رویم زد.

 

 

-ممنون عزیزم.

 

 

دستی به لباسم کشیدم و با کمی خجالت گفتم:

 

 

-بی‌اجازه به وسایل هات دست زدم ولی گفتم حالا که می‌خوایم حرف بزنیم یه قهوه درست کنم.

 

 

اخم عمیقی کرد.

 

-این چه حرفیه؟ اینجا ماله تو هم هست. اصلاً از این حرف خوشم نمیادا شمیم خانوم!

 

 

حسرت در چشمانم نشست و تمامه وقت هایی که آذربانو تحقیرم می‌کرد در ذهنم پررنگ شد.

 

 

من سال ها برای ذره‌ای احترام جنگیده بودم اما آخرسر هیچ چیز جز شکستگی بیشتر نصیبم نشده بود!

 

 

سر پایین انداختم و با یک جرعه بزرگ از قهوه سعی کردم سنگ داخل گلویم را قورت دهم.

 

 

-به چی داری فکر می‌کنی؟

 

-گاهی فکر می‌کنم بزرگترین شانس آدم اینه که خانواده داشته باشه. پیشه خانواده‌ش بزرگ شه. اگر هیچوقت پولدار نشد، آدمه خیلی موفقی نشد، حتی عاشق نشد عیبی نداره. تنهایی سخت ترین امتحان می‌تونه برای هر کس باشه!

 

 

نفسش را آه مانند بیرون داد و شبیه من به صندلی های یخ زده تراس تکیه داد.

 

 

ویوی بی‌نظیر شهر و آسمان تاریک باعث میشد که گرمای سالن را به اینجا ترجیح ندهم و حس سرما یادم می‌انداخت که اگر رادان به زندگی‌ام نیامده بو، حال یا باید در خیابان ها پرسه می‌زدم یا اینکه پیش امیرخان باز می‌گشتم و همچنان به تحقیرهای آذربانو گوش می‌دادم!

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x