رمان شالوده عشق پارت 243

4.6
(49)

 

 

 

 

-ولی بعضی وقت ها با وجود خانواده‌ام تنهایی خرِ آدمو ول نمی‌کنه. وقتی دوتا آدم همو دوست نداشتن باشن، همو درک نکنن ولی خیلی بی‌منطق با هم ازدواج کنن و بدتر از اون بچه دار هم بشن، اونوقت می‌فهمی که بعضی وقتا این خانواده‌س که آدمو تنهاتر می‌کنه!

 

 

این حرف ها برایم تازگی داشت و قبل آنکه چیزی بگویم ادامه داد:

 

-می‌دونی شمیم بابامون هیچوقت مامانمو دوست نداشت!

 

 

با اشاره یکدفعه‌ایش شش دنگ حواسم جمع شد و ناخودآگاه صاف نشستم.

 

 

-مامان تو رو دوست داشت؟!

 

 

بابا… کلمه‌ی عجیبی برای من بود!

من از بابا تنها شانه های پهن و یک صدای گوش نواز در ذهنم مانده بود. یکی دو عکس بی کیفیتی که هم مربوط به زمان عقدشان بود، آنقدر قدیمی و کهنه شده بودند که نمیشد حتی اسمش را عکس گذاشت!

 

 

بابا احمد هیچ علاقه‌ای به حفظ عکس های دومادش نداشت!

 

 

-اصلاً یادم نمیاد.

 

-آره خب بچه بودی. خیلی خوبه که آدم بعضی چیزها یادش نیاد. ولی مامانه منو اصلاً دوست نداشت. یادم نمیاد یک بار بدون دعوا و بحث کنار هم غذا خورده باشیم!

 

 

ناراحت و متاسف دستش را گرفتم.

 

 

برخلاف ظاهر مردانه و قوی‌اش به نظر می‌رسید که یک پسر بچه‌ی بسیار حساس و شکننده در وجودش زندگی می‌کند.

 

 

-متاسفم!

 

 

پوزخند تلخی زد.

 

-من هم پدر داشتم هم مادر ولی هیچوقت احساسه خانواده داشتن نکردم. تنها بودم. تنها مدرسه می‌رفتم. تنها غذا می خوردم. حتی

تنهایی بازی می‌کردم. یه بچه منزوی یه نوجوونِ عصبی که همیشه اخم هاش تو هم بود و اصلاً نمی‌دونست لبخند زدن، خوشحال بودن

 

چه حسی داره. بابام مامانمو دوست نداشت اما من دلم به بودن جفتشون خوش بود. مثله تو فکر می‌کردم همین که با هردوشون تو یه خونه زندگی می‌کنم خیلی محبت بزرگیه!

 

 

-الآن دیگه اینطور فکر نمی‌کنی؟

 

 

شانه بالا انداخت.

 

 

-اگر بگم با این سن و سال هنوزم از جواب این سوال مطمئن نیستم باورت می‌شه؟ یه جورایی برای هر بچه‌ای فرق داره. یه بچه می‌خواد

تو هر صورت مادر و پدرش کنارش باشن. یه بچه هم ترجیح می‌ده پدر و مادرش جای دعواهای تموم نشدنی با یه خداحافظی درست و

 

خوب از هم دیگه جداشن و به نظر من جدا شدنی که با توافق دوطرف باشه، خیلی برای روان یه بچه بهتره. حداقل اینجوری حس نمی‌کنه که مجبوره بین مادر و پدرش یکی رو انتخاب کنه!

 

 

 

 

-حتی یادم نمیاد پدر و مادر داشتن چه حسی داره چه برسه به جنبه هاش دیگه‌ش اما بخاطر سختی هایی که کشیدی واقعاً ناراحت شدم، انگار که خودم تجربه شون کرده باشم!

 

 

لبخندِ مهربانی زد و آرام گونه‌ام را ناز کرد.

 

 

-اگه تو مهربونی و قلب پاک به مامانت رفته باشی، می‌تونم حدس بزنم که عاشق اون شدن اصلاً کار سختی برای بابا نبوده و از اونجا که یهو بیخیاله همه چی شد، مطمئنم مامان تو رو خیلی دوست داشته. حتماً دوستش داشته که بخاطرش تونسته از ما بگذره!

 

 

معذب خواستم دستم را بکشم اما اجازه نداد

و محکم فاصله‌ی میانه انگشت هایم را پر کرد.

 

 

-این کارو نکن. من از روزی که به دنیا اومدم با کسایی زندگی کردم که فقط می‌خواستن ازم فرار کن، تو دیگه ازم فرار نکن خواهش می‌کنم!

 

 

احساساتی که تجربه کرده بود برای من عجیب و غیرقابل درک بودند. اما فرکانس ناراحتی‌اش را کاملاً دریافت می‌کردم و با آنکه کوچکترین گناهی در این جریان نداشتم، عذاب وجدان گرفتم.

 

 

 

سر پایین انداختم و نگاهم را به کاج های کوچک و تزئینی دادم.

 

 

-برای فهمیدن جواب هایی که دنبالشونی باید اینارو بدونی اگر نمی‌خوای بشنوی یا ناراحت میشی ادامه ندم.

 

 

فرار کردن کِی راه چاره‌ام شده بود که این بار دومش باشد…؟!

 

 

-فکر منو نکن بعد همه چیزهایی که گذروندم به این راحتی ها نمی‌شکنم. اما دوست دارم قصه زندگیتو بدونم، می‌خوام بدونم تو این لحظه کنار هم بودنمون‌رو مدیون چی هستیم.

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x