رمان شالوده عشق پارت 244

4.5
(41)

 

 

 

 

 

با لبخند پشت دستم را نوازش کرد و خیره به نقطه‌ای نامعلوم و در حالی که مشخص بود ذهنش مشغول سیر‌ و و سفر در گذشته است، گفت:

 

 

-چند وقت بود دعواها تموم نمی‌شدن.

شکستن ها و فریادها هیچ شبی ساکت نمی‌شد. جفتشون خسته شده بودن تا اینکه بابا گفت برای سر زدن به خانواده‌ش و کارهاش یه

 

سر می‌خواد بیاد ایران چند ماه می‌مونه و برمی‌گرده. اولش خوشحال شدم با خودم گفتم آخیش بالاخره دعواها خوابیدن و وقتی اومد،

 

وقتی هفته ها تو خونه فقط سکوت بود و سکوت تازه فهمیدم آرامش یعنی چی!

 

استرس داشتم که کِی برمی‌گرده و دوباره جنگ ها شروع می‌شه. اما وقتی یه سال شد و برنگشت، تازه شستم خبردار شد که یه خبرایی

 

هست. اِنقدر پیله کردم به مامانم تا اینکه فهمیدم بابام دیگه قصد برگشت نداره! برای مامانم دادخواست طلاق فرستاده بود. همون ماه

 

های اول توافقی جدا شده بودن. باورت می‌شه؟ حتی نخواسته بودن در حد یک کلمه بهم توضیح بدن مثله همیشه فقط کاری رو کرده

 

بودن که حس می‌کردن درسته! مامانم هیچی ولی بابا یک سال تموم چنان درگیره زندگیش با یه دخترِ جوون شده بود که حتی یه بارم به من سر نزد!

 

 

محکم لب گزیدم.

قطعاً در این دنیا هیچ چیز به دردناکیه خواستنی نبودن نمی‌رسید!

 

 

-یعنی اصلاً هیچ خبری ازش نشد؟ یکدفعه بدون هیچ توضیحی گذاشت رفت؟!

 

 

یکدفعه شروع به خندیدن کرد!

یک خنده آرام که درد را به وضوح می‌شد در آن دید.

 

 

 

 

 

-مامانم زنِ مغرور و واقعاً اِفاده‌ای بود.

اینکه یه نفر بیخیالش شه، اینکه یه نفر نخوادتش هیچ جوره تو کتش نمی‌رفت. برای همین وقتی بابا بهش گفته من اینجا عاشق شدم

می‌خوام ازدواج کنم و دیگه زندگی با تورو نمی‌خوام، بدون هیچ چک و چونه‌ای طلاقشونو قبول کرده اما شوک این موضوع تا سال ها باهاش موند. کم چیزی که نبود زیبا خانومو طلاق داده بودن!

 

 

موقع صحبت در مورد مادرش لحن و تن صدایش عوض میشد و موج صحبت هایش ذهنم را درگیر می‌کرد.

 

انگار هم دیوانه‌وار او را دوست داشت و هم در حد مرگ از او متنفر بود… یک تراژی پرتضاد و عجیب!

 

 

-وقتی فهمیدی چیکار کردی؟!

 

-هیچی مثل همیشه تو خودم فرو رفتم. نمی‌دونستم چه احساسی دارم تنفر بود یا دلتنگی نمی‌فهمیدمش و مدام سعی می‌کردم یه جورایی هضمش کنم تا اینکه یکی دو ماه بعد اومد. از مدرسه داشتم تعطیل می‌شدم که دیدم وایساده تو حیاط… شاید اگر بخوام دسته بندی کنم، اون خاطره مسخره ترین و احمقانه ترین خاطره‌ی عمرمه، حتی متوجه نبود من چه حالی دارم. موهاشو رنگ کرده بود. جوون شده بود. چاق شده بود. شبیه اون مردی که مدام تو خونه داد و بیداد می‌کرد نبود و بدتر از همه اینکه محکم بغلم کرد و گفت:

-چطوری پسرم خیلی دلم برات تنگ شده بود!

 

-اوه!

 

-فکرشو بکن؟ یک سال و نیم رفته بود یک سال و نیمه لعنتی بعد و وقتی دیدتم یه جوری رفتار کرد انگار همون روز صبح منو تا مدرسه رسونده!

 

جوشش اشک را در چشمانم حس کردم و دلم برای پسرِ کوچکی که در وجودش بود آتش گرفت.

 

 

همیشه حس خوبی به مردی که خاطرات کمی از او داشتم در قلبم وجود داشت اما حالا و بعد شنیدن خاطرات رادان نمی‌دانستم اگر در زندگی‌ام بود، چقدر می‌توانستم دوستش داشته باشم!

 

 

اصلاً می‌توانستم دوستش داشته باشم؟!

 

 

 

 

-تو چی گفتی چیکار کردی؟!

 

-اولش شوکه شدم ولی بعد مثله یه بمب ساعتی ترکیدم. هر چی از دهنم دراومد بارش کردم. گفتم ازش متنفرم. گفتم تو دیگه بابای من نیستی. تو فقط یه مردِ بوالهوس و هرزه‌ای. خیلی بد باهاش رفتار کردم و حالا نوبت اون بود که شوکه بشه و اولین بار اونجا بود که ازش کتک خوردم. وقتی تو خیابون زدتم و دوستای مدرسه‌م دیدن، نمی‌دونی اِنقدر عصبانی بودم که می‌تونستم یه بلایی سر جفتمون بیارم. بعدش همه چی خیلی مسخره‌تر شد. چندبار اومد دنبالم ولی هم من هم مامانم هر چی از دهنمون دراومد بارش کردیم. آخرین بار… آخرین بار…

 

 

صورتش را با دستانش پوشاند و عذاب کشیدنش کاملاً واضح بود.

 

 

-آخرین بار چی؟!

 

-هی پیغام پسغوم می‌فرستاد که باید حرف بزنیم. من یا جواب نمی‌دادم یا می‌گفتم نمی‌خوام باهاش حرف بزنم. اما اصلاً جدی نمی‌گرفتتم و آخر سر وقتی اومد دم خونه و خواست حرف بزنیم، مامانم شروع کرد به جیغ و داد و منم نتونستم خودمو کنترل کنم. محکم هولش دادم. سر خورد رو برف ها! خیلی حرکت تحقیرآمیزی بود. خدا لعنتم کنه انگار یادم رفته بود کسی که جلوم وایساده بابامه!

 

 

ناراحت تَری چشمانم را گرفتم و شانه‌اش را فشردم.

 

 

-اِنقدر خودتو ناراحت نکن. تو هم بچه بودی. عقلت نمی‌رسیده. اشتباه کردی درسته اما خب خیلی ناراحت بودی.

 

 

چشمانش که پر از رگه های سرخ رنگ شده بود، نشان از این می‌داد که به چه سختی در حال کنترل خود است تا اشک نریزد!

 

 

-شاید می‌تونستم خودمو ببخشم اگه… اگه اون آخرین دیدارمون نمی‌شد. اگر اون آخرین باری نمی‌شد که می‌دیدمش. شمیم خیلی سخته که آخرین خاطره‌ت از بابات این باشه که جلوی همه بهش فحش دادی و زمین زدیش! واقعاً هر وقت یادش می‌افتم حالم از خودم بهم می‌خوره!

 

 

لب هایم به هم دوخته شد.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x