نمیدانستم باید چه بگویم که آرام بگیرد و قطعاً اگر من هم جای او بودم، عذاب وجدان خِرم را میگرفت.
-اتفاقیه که افتاده. سعی کن خودتو ببخشی به هر حال اون موقع تو تنها شدن مامانتو دیده بودی. ازدواج دوباره بابا، خیانت کردنش…
با آوردن نام خیانت یکدفعه اشک هایش سرازیر شد و من شوکه سرجایم وا رفتم.
تا به حال و با این وضوح اشک هیچ مردی را ندیده بودم و دیدن شانه های مردانهاش که میلرزیدند، شبیه یک سقوط ناگهانی در درهای تاریک بود!
-رادان چی شد؟!
همچنان با سر به زیری اشک میریخت و خدایا جداً نمیتوانستم حالتِ غمگینش را تحمل کنم!
قلبِ دردناکم با دیدن اشک هایش در خود مچاله شد.
بیاختیار تنم را جلوتر کشیدم و دستانم را از کنار دور تنش حلقه کردم.
شبیه کسی که سال ها منتظر یک آغوش مانده، سریع به سمتم چرخید و سرش را به سینهام چسباند.
و در این لحظه هیچ شبیه آن مردِ قدرتمندی که از روز اول دیده بودم نبود!
آن مردِ قدرتمند و فوقالعاده باابهت همچین روح حساس و درماندهای داشت…؟!
-آروم باش. توروخدا اِنقدر خودتو اذیت نکن!
صدای گرفتهاش بلند شد:
-منم اون روز همین حرفارو بهش گفتم. گفتم یه خیانت کاره که همیشه فقط دعوا درست میکنه. ناراحتمون میکنه! چیزی نگفت ولی وقتی بلند شد تو چشماش اشک جمع شده بود!
به سختی نفس عمیقی کشیدم و کاش هرگز حرمت هیچ پدر و مادری به این شکل شکسته نمیشد!
شمیم همون موقع فهمیدم اشتباه کردم. انتظار داشتم بیاد سمتم حتی انتظار داشتم دوباره بزنتم ولی اون فقط به مامانم نگاه کرد و گفت:
-وقتی بزرگتر شدی یه روز همه چیزو بهت میگم! نفهمیدم منظورش چیه. اِنقدر شوکه و داغون بودم که مثله مجسمه سرجام خشک شدم. چند روز گذشت دوباره برگشت اینجا. من و مامان هم سعی کردیم به زندگیه عادیمون ادامه دادیم. حضانت من با مامانم بود و راستش اینکه دیگه هیچ دعوایی تو خونه نبود، خوشحالم میکرد. بابا هر از گاهی برام نامه میفرستاد ولی من هیچکدومو نمیخوندم.
آرام موهایش را نوازش کردم.
-به نظرم میتونست بازم بیاد دیدنت. بازم برای توضیح دادن اصرار کنه. به هر حال تو فقط یه نوجوون بودی که بخاطر ترک شدنتون عصبانی بودی! یه جورایی انگار…
سرش را بلند کرد و اینبار او بود که دست هایش را دور تنم پیچید و چانهاش را به سرم چسباند.
شبیه یک عروسک که گویی میخواست دلش را به داشتنش خوش کند، مرا در آغوش گرفت.
-منظورتو میفهمم و آره…. اون صدشو برای رابطهی پدر و پسریمون خرج نکرد. به هر حال همهی باباها مثل تو فیلم ها و قصه ها نیستن. قرار نیست همهی پدر و مادرها تا پای جون بمونن سر زندگیاشون. تو دنیای واقعی بعضی وقت ها اینجوری میشه. نمیدونم اگر بود الآن چه رفتاری با تو داشت ولی با من همیشه در حدی بود که مطمئن شه مشکله مالیای ندارم همین… نه بیشتر نه کمتر!
سرم روی بازوی گرم و عضلانیاش بود و آغوشش حسِ خیلی فوقالعاده خوبی داشت.
پر از مهر، امنیت و حمایت…
آنقدر خاص که دلم میخواست تا ابد میان بازوهایش پنهان شوم و با آنکه جنسش به هیچ عنوان برایم آشنا نبود اما اصلاً غریبی نمیکردم. انگار نه انگار تازه با هم آشنا شده بودیم… قلب هایمان پیوندی عمیق با هم پیدا کرده بودند.
آرامش این آغوش تلخی سرگذشت غم انگیزش را از بین میبرد.
زمزمهوار گفتم:
-خیلی عجیبه! تو با همه چیزایی که از سر گذروندی نه تنها ازم متنفر نیستی تازه کلی هم کمکم کردی!
-متنفر باشم؟ چرا؟!
-به هر حال بابات مادرتو ول کرده و با مادر من یه زندگی دیگه تشکیل داده. شاید هر کس دیگهای جای تو بود از خواهر ناتنیش متنفر میشد!
ناگهان محکم روی سرم را بوسید.
-تو خوده منی. تو شبیه همه سال های تنهاییه منی. چرا باید متنفر باشم؟ نمیدونی وقتی عمو بهم گفت یه خواهر کوچولو دارم چقدر خوشحال شدم. یه همخون که منو از تنهایی های مزخرفم نجات میداد!
منظورش از عمو همان مردی بود که اول خودش را به عنوان عموی ساسانی ها معرفی کرد و بعد در ویلا حضور یافت؟!
-منظورت از عمو همونیه که تو ویلا بود؟ عموی ساسانی هارو میگی؟!
سر تکان داد.
-در واقع عموی ساسانی ها نیست فقط چون پدرهاشون با هم دوستی دور و درازی داشتن عمو صداش میکنن.
-اون روز خیلی حرف های بدی به آذربانو زد… یه جوریه زیاد ازش خوشم نمیاد!
-شاید بیشتر از بابا اون برام پدری کرده باشه!
اون بود که چشممو باز کرد. اون کاری کرد بفهمم نه تو نه مادرت این وسط گناهی نداشتید و حتی اگر بابام نوشین خانومو نمیدید، دیر یا زود زندگیش با مامانم خط میخورد. به هر حال هیچ مردی با یه زنِ خیانتکار نمیمونه مگه نه؟!
چشمانم گرد شد و گره دستانش را باز کرد.
نگاه میدزدید و خجالت کشیدنش کاملاً اشکار بود!