رمان شالوده عشق پارت 247

4.5
(49)

 

 

 

آه برادر بیچاره‌ی من…

 

 

-بعد مرگ مامان و بابا یه الدنگ به تموم معنا شدم. هیچی برام ارزش نداشت. زنی رو از دست داده بودم که مادرم بود اما بعداً فهمیدم نصف شهر باهاش خاطره دارن. پدری رو هم از دست دادم که تو بچگیم ولم کرد و رفت. دیگه هیچی مفهومی نداشت. شدم یه آدم همیشه مست و پاتیل بدون هیچ هدفِ خاصی! مثله یه بی‌مصرف واقعی ارثی که برام مونده بودو خرج می‌کردم و اگر عمو از وجود تو برام نمی‌گفت، شاید هیچوقت نمی‌تونستم خودمو جمع و جور کنم!

 

 

اشک هایم را پاک کردم و ایستادم.

 

-رادان

 

-وقتی فهمیدم یه خواهر کوچولو دارم که داره زندگیه سختی رو می‌گذرونه، از یه طرف هم خوشحال شدم هم خیلی عصبانی. من روز و شب داشتم پول حروم می‌کردم و اونوقت خواهرم داشت بخاطر یه لقمه نون روزهاشو تو خونه دشمن شب می‌کرد! بخاطر تو خودمو جمع و جور کردم. بخاطر تو یه زندگی دیگه رو شروع کردم. می‌دونم شاید باور کردنش برات سخت باشه اما تو شبیه همون امیدی بودی که من همیشه تو زندگیم دنبالش بودم و پیداش نمی‌کردم! وقتی فهمیدم یه نفر هست که باید ازش مواظبت کنم، خدایا مثله یه معجزه الهی بود! نمی‌دونی شمیم نمی‌دونی و نمی‌تونی باور کنی که چقدر برام مهمی من… من…

 

 

با خجالت زدگی بیشتری ادامه داد.

 

-چون مامانمو تو بغل مردای دیگه دیدم هیچوقت نتونستم یه زنو به صورت جدی وارد زندگیم کنم. انگار یه حسِ بی‌اعتمادی دارم که تا می‌خوام به یه نفر جدی فکر کنم، شبیه یه حشره موذی تو مغزم فعال میشه و حتی حدسشم نمی‌زنم که هیچوقت بتونم مثله یه آدم سالم ازدواج کنم. برای همین تنها خانواده‌ی من تویی. تنها کسی که برام مونده تویی. می‌دونم الآن از ترس امیرخان اینجایی اما می‌تونم به این امیدوار باشم که یه روزی واقعاً منو، خوده منو تو زندگیت بخوای؟ چه می‌دونم مثل خواهرای دیگه برام غذا بپزی. با میل خودت بیای بهم سر بزنی. یا اگر چند روز نباشم نگرانم شی و دعوام کنی که نباید تو رو بی‌خبر از خودم بذارم؟ به نظرت می‌تونم همچین شانسی رو تو زندگیت داشته باشم؟ می‌تونی منو دوست داشت باشی؟!

 

 

 

 

 

 

شبیه یک پسربچه کوچک که سال های طولانی تنها مانده و پِی ذره‌ای محبت گشته، با امیدواری نگاهم می‌کرد و من گویی لال شده بودم!

 

 

از آنجا که امیرخان همیشه سعی داشت روابطمان را محدود کند، هرگز نتوانسته بودم شاهد سرگذشت دور و اطرافیانمان باشم.

 

نمی‌دانستم دوران کودکی و نوجوانی برای همه تا این حد تلخ است یا نه اما از یک چیز خیلی خوب مطمئن بودم، آن هم این بود که تنهایی این مرد کم از تنهایی های من و امیر نداشت!

 

 

و حق با او بود. گهگاهی خانواده ها بی‌آنکه حتی بفهمند با خودخواهی و بی‌مهری فرزنداشان را از هر فرد تنهایی، تنهاتر می‌کنند!

 

 

 

جلو رفتم و در یک قدمی‌اش ایستادم.

 

 

-با هم بزرگ نشدیم حتی هنوز همدیگرو درست حسابی نمی‌شناسیم اما من… من همین الآنشم خیلی دوست دارم!

 

 

جمله‌ام که تمام شد، دست هایش بی‌تعلل دور شانه هایم پیچیدند و تخت سینه‌اش کوبیدم.

 

 

هیچ نمی‌گفت فقط محکم به خودش فشارم می‌داد.

 

 

اجازه دادم اشک هایم لباسش را خیس کند و آرام لب زدم:

 

-اشکالی نداره که این همه سالو از دست دادیم. از این به بعد کنار هم می‌مونیم. بهت قول میدم برات کلی غذاهای خوشمزه درست کنم و اگر یه روز فقط یه روز ازت بی‌خبر باشم، با زنگ زدنام کچلت کنم… هان در ضمن یادت نره گفتی زن نمی‌خوام چون بعداً اگر بیای بگی شمیم من عاشق شدم، پوست خودتو و زنتو می‌کَنم… به هر حال کم از خواهرشوهر خودم نکشیدم… باید یه جایی جبرانش کنم یا نه؟!

 

 

صدای خنده‌ی بلند و مردانه‌اش بلند شد.

 

خنده‌ای که بغضی سخت به خوبی در آن هویدا بود.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x