-خوشحالم که اون همه تنهایی بالاخره یه نقطهی پایانی داشت!
-منم کم تنهایی نکشیدم اما میدونی راستش تو برای من مثله یه جعبه جادویی و خیلی قشنگ میمونی که یکدفعه تو وسط مشکلاتم پیداش کردم… هنوزم باورم نمیشه که اون همه برنامه چیدی تا فقط بهم نزدیک بشی!
فرق سرم را آرام بوسید.
-وقتی عمو سرگذشت مادرتو برام تعریف کرد و بدتر از اون گفت که حالا
تو خونهی اون زن زندگی میکنی، دقیقاً از همون لحظه حس خفگی بهم
دست داد. خواهر من باید یه زندگی راحتو تجربه میکرد نه اینکه به
عنوان آشپز تو خونهی همچین زن بیصفتی زندگی کنه. اِنقدر حالم داشت بهم میخورد، اِنقدر احساسه بیوجودی میکردم که میخواستم همون
لحظه بیام دنبالت اما فهمیدم یه امیرخان هم این وسط هست. یه مرد
درنده و گرگ صفت که روت قفل بود و بدتر از همه وقتی بود که فهمیدم
همدیگرو دوست دارین. مسلماً با وجود احساسی که به اون داشتی و
ازدواج یکدفعیتون منو بهش ترجیح نمیدادی، برای همین مجبور شدم
صبر کنم و هر راهی که به ذهنم میرسید رو امتحان کنم!
کمی سر عقب بردم تا از رو به رو نگاهش کنم و شوکه پرسیدم:
-تو حتی از اینکه من و امیر خیلی بی برنامه ازدواج کردیم هم خبر داری؟!
-دارم!
-همهی این هارو عموت بهت گفته؟!
سکوت کرد و این سکوتش را باید پای چه چیزی میگذاشتم؟!
-خیلی عجیبه نمیدونم چی بگم! ولی تو مطمئنی جز عموت با کَس دیگهای درارتباط نبودی؟ این جزئیات دقیق، برام عجیبه که اون مرد همهی اینارو بدونه و بهت گفته باشه!
برای لحظهای حالت چشمانش عجیب شد.
حسی که نمیتوانستم اسمی برایش بگذارم در میمیک صورتش هویدا شد اما برخلاف حرف چشم هاش لبخند گرمی زد و گفت:
-چه اهمیتی داره که کی به من چی گفته؟ بیا جای این موضوعات خسته کننده ارزش این لحظه رو بدونیم… بیا برای یه بارم که شده به جای فکر کردن به همه چیز از حالمون استفاده کنیم!
از توضیحش قانع نشدم اما حق با او بود.
برای امشب دیگر کافی بود. بعد از چیزهای عجیبی که در مورد پدرمان شنیده بودم، توانایی هضم چیز دیگری را نداشتم.
لبخند کوچکی زدم و سرم را به شانهاش چسباندم.
با نفس عمیقی که بیرون داد، موهایم را ناز کرد و گفت:
-فکر کنم دماغتو به همه جای پیراهنم مالوندی!
لبخند کوچکی زدم و از قصد آب بینیام را بیشتر با لباسش پاک کردم و همین که صدای قهقهه هایش بلند شد، بیاختیار دستانم را خیلی آرام دور شانه هایش پیچیدم.
و این یک آغوش واقعی بود… آغوشی که تبدیل به شروعی برای رابطهی درست و واقعی خواهر و برادریمان شد!
آغوشی که هر دو سال های بسیار طولانی از آن محروم مانده بودیم و چه چیزی به اندازهی محبت در این دنیا ارزشمند بود؟!
مهر، محبت، دوست داشتن و دوست داشته شدن، جادویی بود که انسان ها سال های سال فراموشش کرده بودند و فقط نقابی از آن برچهره داشتند.
و شاید اگر مهمترین اصل انسانی را به یاد میآوردیم، دنیا جای خیلی زیباتری برای زندگی میشد!
_♡_