-باز کن این درو حرومزاده. باز کن. زن منو اینجا قایم کردی؟ آره حرومی؟ باز کن بهت میگم تا ساختمونو روی سرت خراب نکردم مرتیکه!
ترسان دست هایم را روی دهانم کوبیدم تا صدایم بلند نشود و شوکه به شایان خیره شدم.
گفته بودند به زودی امیرخان اینجا را هم پیدا میکند اما انتظار نداشتم هفت صبح مانند اجل معلق دیوانهوار بر در بکوبد و صدای فریادهایش چهارستون خانه را بلرزاند!
مست خواب بودم و ذهنم هنوز به روز رسانی نشده بود.
هیلدا هم بدتر از من مضطرب دستش را روی قلبش گذاشته بود اما شایان خون خونش را میخورد و صورتش تماماً قرمز شده بود!
-باز کن بهت میگم حیوون! خاک بر سر من که زنم به تو اعتماد کرده و اومده پیشه تویی که حتی تخ*م نمیکنی دره خونتو باز کنی! تو میخوای از همهی زندگیم مراقبت کنی؟ آره مرتیکه بی … .
با ناسزای آخر امیرخان، حرص و خشمی عجیب در چشمان شایان به وجود آمد و تا به سمت در خیز برداشت، هیلدا سریع مقابلش رفت و پچپچ وار گفت:
-شایان نه میدونی که این راهش نیست!
-برو کنار هیلدا!
-شایان بس کن لطفاً!
-چی رو بس کنم؟ روانی فکر کرده من یا رادان ازش میترسیم. بیخود میکنه اینجوری حرف میزنه بذار برم فکشو بیارم پایین تا حالیش بشه دیوونهی وحشی مثل خودش کم نیست!
تا به حال شایان را آنقدر عصبانی ندیده بودم و قلبم چنان تند میزد که حس میکردم چیزی نمانده تا از حلقم بیرون بپرد.
خدایا کاش حداقل رادان بود یا نه بهتر که نبود. اگر او هم حضور داشت قطعاً دعوای بزرگتری درست میشد!
هیلدا حرصی زمزمه کرد:
-خب که چی؟ تو بری اونو بزنی فکر کردی وایمیسته نگاهت میکنه؟ اونم میزنتت. جفتتون همدیگرو لِه و لورده میکنید حرص شما خالی میشه اما ما چی؟ تکلیف من و این دخترِ بیچاره چی میشه؟ نگاهش کن چطوری داره میلرزه. چطوری ترسیده. رادانم که الآن نیست فکر میکنی خوشحال میشه اگر بفهمه تو باعث بیشتر ترسیدن خواهرش شدی؟!
شایان تند به سمتم سرچرخاند.
بیشتر کنج دیوار چسبیدم و خجالت زده سر پایین انداختم.
اشک تمام صورتم را پوشانده بود و امیرخان همچنان فریاد میکشید!
_♡_♡_♡_
امیرخانمون اومده صلوات بفرستید🥲
-رادان عوضی با تو دارم حرف میزنم بیشرف… فکر نکن اگر جواب ندی بیخیالت میشم. باز کن این لامصبو تا نشکستمش!
شایان عصبی فریاد خفهای کشید.
-چطوری هیلدا؟ چطوری وقتی اِنقدر داره پررو بازی درمیاره فکشو نیارم پایین؟!
هیلدا عصبانی دستانش را دو طرف صورت شایان گذاشت و گفت:
-باید بتونی. میفهمی؟ باید! یادت بیار نقشمون چی بود. ما برای چی اومدیم اینجا؟ همونجوری که قرار بود الآن وقته اینه که اروم بمونیم و خودمونو کاملاً بیاطلاع نشون بدیم. مهم نیست باور کنه یا نه باید بخاطره شمیم این کارو کنیم. این دختر برای اینکه شوهرش بخاطره اون تو دردسر نیفته میخواد ازش جدابشه. بخاطره اینکه امیرخان یه مرده یاغیه که هیچ بویی از منطق نبرده با وجود عشقی که بهش داشته، بخاطره آرامش جفتشون از مَردش گذشته. حالا تو چطوری روت میشه بخاطر چهار تا فحش اون آدم چشمتو رو شمیم ببندی؟ مگه نگفتی امانت دستمه؟ مگه نگفتی مثله خواهرمه؟ چی شد پس؟ موقع عمل پاپس کشیدی؟!
شایان نفس عمیقی کشید و سر پایین انداخت.
به نظر میآمد آرامتر شده اما نگرانی اصلیام همچنان پابرجای بود.
من بیشتر از شایان نگران آن یاغی پشت در بودم!
یاغیای که میدانستم رام کردنش در اینطور مواقع کار حضرت فیل است!
باورم نمیشد که تا حس کردم این خانه امن است، تا یک شب توانستم کمی بخوابم، فردا صبحش با همچین چیزی رو به رو شدم!
-شایان؟!
-خیلی خب… خیلی خب آرومم باشه. تو شمیمو ببر تو اتاق منم برم درو باز کنم تا نشکستتش مرتیکهی احمق!
هیلدا سریع گونهی شایان را بوسید و به سمتم آمد.
-بیا شمیم نترس حلش میکنیم، بیا باید قایم بشی.
ترسیده و با چشم های اشکی خیره صورت رنگ پریدهاش شدم.
زبانم بند آمده و حتی نمیدانستم چطور باید دردم را ترسم را بگویم و هیلدا چنان مهری در قرنیه هایش بود که گویی همهی ناراحتی هایم را خیلی خوب میفهمد!
تا شایان دستش روی دستگیره نشست، آرام صدایش زد:
-شایان؟
شایان سر برگرداند.
-فراموش نکن اگر امیرخان مطمئن بشه که شمیم اینجاست میتونه از اینجا ببرتش! فراموش نکن که شوهرشه و تو که هیچی حتی رادانم نمیتونه جلوشو بگیره!
شایان عصبانی خیلیخبی گفت و هیلدا سریع ادامه داد.
-درضمن فراموش نکن اون آدمی که پشته دره یه حیوون وحشی نیست فقط یه مرده خیلی عصبانیه! یه مردی که عشقشو زن زندگیشو از دست داده. دختری که از بچگی پیشه خودش بزرگ شده، دختری که سال های طولانی عاشقش بوده و حالا هم اسمش تو شناسنامهشو رو یکدفعه از دست داده و به هر ریسمونی که چنگ میندازه، نمیتونه پیداش کنه! تو هم میگی عاشقه منی پس جای اینکه بخوای لهش کنی، یه کم درکش کن!
نویسنده جان لطفا بیشتر پارت بزار🙏
روند قبلیت خیلی خوب
حداقل زمان مشخصی داشت