رمان شالوده عشق پارت 250

4.4
(70)

 

 

 

 

شایان آچمز شده و من با تشکر خیره هیلدا شدم.

 

 

در گذشته هر زمان که مجبور به جمع کردن خطاهای گندم می‌شدم، حس می‌کردم حتماً خواهر داشتن یا یک نفر را در جایگاه خواهر گذاشتن همچین چیزی‌ست!

اما در همین مدت کوتاهی که با هیلدا آشنا شدم، دریافتم نه خواهر بودن، خواهر داشتن، یعنی اینکه هر زمان خواستی زمین بخوری، کسی با تمام توانش محکم تنت را بچسبد و حتی اگر بداند تلاشش بی‌فایده‌ست و حتی اگر مطمئن باشد که راه بن بست است، تمامش را برایت خرج کند!

 

 

-بیا عزیزم بیا شمیم، باید قبل اینکه درو باز کنه قایم بشی.

 

 

تکانی به تن خشک شده‌ام دادم و با هیلدا وارد اتاق شدیم.

 

 

به سرعت در کمد را باز کرد و لباس هایم را کنار زد.

 

 

-فکر کنم اینجا جاشی بیا… عجله کن.

 

 

دست هایم را درهم پیچاندم و صورتم را خشک کردم.

 

 

-پیدام کرده ب..بهتره قبل اینکه باهم دعواشون بشه من خ..خودم…

 

 

سمتم آمد و محکم دستم را کشید.

 

 

-هنوز هیچی معلوم نیست فقط آروم باش و هیچ صدایی نکن! بهت قول میدم همه چی حل می‌شه خب؟ تو اصلاً نگران نباش من…

 

 

-زنم کو؟ شمیم کجاست؟ شـمـیـم؟!

 

 

صدای امیرخان که از فاصله‌ی بسیار نزدیکتری آمد، کم مانده بود خودم را خیس کنم.

 

 

-بهت می‌گم اینجا نیست مرتیکه چرا حرف حالیت نمیشه؟ بیا برو بیرون از خونم!

 

-غلط کردی که اینجا نیست بی‌ناموس دروغگو… تک تک خونه های صاحب کثیفتو گشتم فقط اینجا مونده و مطمئنم شمیمم اینجاست. حسش می‌کنم. گمشو کنار وگرنه اول یه دست می‌زنمت بعد بخاطره غلطِ اضافه‌ت و قایم کردن زنم ازت شکایت می‌کنم!

 

-تو شکایت می‌کنی؟ از من؟ حواست هست به زور اومدی تو خونم بعد تو می‌خوای از من شکایت کنی؟!

 

 

بحثشان همچنان ادامه داشت و به نظر می‌رسید امیرخان در حال چرخیدن داخل خانه است!

 

 

 

 

 

درهایی که محکم باز و بسته می‌شدند، نمی‌توانستند معنای دیگری جز این داشته باشند!

 

 

هیلدا مضطرب صدایم کرد.

 

 

-شمیم… شمیم جان؟

 

 

امیر اینجا بود…!

 

در خانه و تنها چند قدم ناچیز با من بخت برگشته فاصله داشت!

 

 

برای خودم نه… خیلی وقت بود که آب از سر من یکی گذشته بود اما می‌ترسیدم اگر در این لحظه پیدایم کند، تمامه حرصش را سر شایان خالی کند!

 

و قطعاً شایان با تمام عصبانیتش نمی‌توانست حریف او شود و در نهایت سرنوشتی شبیه اشکان پیدا می‌کرد!

 

 

-شمیم… شمیم منو نگاه لطفاً آروم باشو و بهم قول بده هیچ صدایی نمی‌کنی خب؟ لطفاً… تو امانت رادانی دست ما خواهش می‌کنم ازت! من باید هر چه زودتر برم بیرون شایان باهاش تنها باشه حتماً دعواشون می‌شه، بیا برو تو کمد… عجله کن.

 

 

ناچار سر تکان دادم و با تنی لرزان داخل کمد پنهان شدم.

 

 

هنوز هیلدا در را نبسته بود که ضربه‌ی محکمی به در اتاق وارد شد!

 

 

گویی امیرخان می‌خواست اینجا را هم چک کند و شایان سعی داشت جلویش را بگیرد!

 

 

-اینجا نه حق نداری بری تو!

 

 

 

 

هیلدا سریع در کمد را بست و داخل حمام پرید.

 

 

-چرا نه؟ اینجا قایم کردی زنمو آره؟ گمشو اونور تا لهت نکردم.

 

-بهت میگم نمی‌تونی بری تو چرا نمی‌فهمی؟ مگه تو ناموس نداری؟!

 

-دارم خوبشم دارم منتهی شما بی‌ناموس‌ها هواییش کردین… گمشو اونور.

 

-بس کن داری اعصابمو خرد می‌کنی، اگه همین الآن از خونم نری بیرون زنگ می‌زنم پلیس بیاد جمعت کنه.

 

 

تهدیدهای شایان کاملاً جدی بودند اما اندازه‌ی اسمم مطمئن بودم که با وجود من در این خانه هرگز نمی‌توانست همچین کاری کند و همین میزانه ترسم را بیشتر می‌کرد!

 

 

اگر بخاطر من مشکلی برای شایان، هیلدا و یا حتی رادان درست میشد، نمی‌توانستم خودم را ببخشم.

 

 

دقیقاً همانطور که حدسش را می‌زدم، امیرخان حریف شایان شد و ثانیه‌ای بعد در مقابل چشم های وق زده‌ام در با صدای سهمگینی باز شد!

 

 

دست و پایم یخ زد. فشار خونم به اعماق زمین سقوط کرد. چشمانم داشت از حدقه در می‌آمد و ترس، در همه‌ی سلول ها و اعضای بدنم خانه کرد جز یکی… قلبم!

 

 

قلب لعنتی‌ام با دیدنش چنان به قفسه‌ی سینه‌ام فشار آورد که کم مانده بود صدای ناله‌ام بلند شود و نمی‌دانستم به ترسم توجه کنم یا از دیدنش با لباس های تماماً چروک، ریش های بلند و چشمان سرخ، خون گریه کنم!

 

 

 

 

چرا عشق تا این حد برای ما دونفر دردناک بود خدایا چرا…؟!

 

 

شایان نفس نفس زنان گفت:

 

-بهت گفتم اینجا نیس زبون نفهم چرا نمی‌فهمی؟ این خونه اصلاً ماله رادان نیست ماله من و زنمه!

 

 

حال شایان هم مضطرب بود.

 

 

محکم لب گزیدم و سرم را بی‌حواس به در کمد فشار دادم تا از جاکلیدی بتوانم بهتر ببینمشان اما با بلند شدن صدای جیرجیر در چوبی، خونی که فوراً در تنم یخ بست را خیلی خوب حس کردم.

 

 

امیرخان که تا به حال نفس نفس زنان به در و دیوار خیره شده بود، آرام به سمت کمد گام برداشت.

 

 

سرجایم خشک شدم.

 

 

لعنتی فهمیده بود…؟!

 

 

تمامه تلاش های رادان، شایان و هیلدا را از بین برده بودم و قطعاً اینجا آخر راه من بود!

 

 

با قطره‌ی اشکی که از چشمم چکید، فاتحه‌ی خودم را خواندم!

 

 

امیرخان مدام نزدیکتر میشد و حتی شایان هم زبانش بند آمده بود.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 70

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x