رمان شالوده عشق پارت 251

4.6
(58)

 

 

 

 

درست یک قدم مانده، در حمام باز شد و هیلدا جیغ کشان بیرون پرید.

 

 

-چه خبره اینجا؟ هـین شما کی هستید تو اتاق خواب من؟!

 

 

امیرخان فوراً چرخید.

 

-م.. معذرت می‌خوام خانوم من فقط اومدم دنباله زنم!

 

 

-یعنی چی معذرت می‌خوام؟ زنت دیگه کدوم خریه؟ خجالت نمی‌کشی میای تو اتاق یه خانوم؟ به امثاله تو هم میگن مرد؟!

 

 

امیرخان کاملاً سکوت کرده و در کمال تعجب خیلی زود چرخید و از اتاق بیرون رفت.

 

 

از میانه جا کلیدی نمی‌توانستم هیلدا را ببینم و فقط صدایش را شنیده بودم.

اما وقتی جلوتر رفت و صدایش را پس سر انداخت و گفت:

 

-شایان زنگ بزن به اون رادان عوضی بگو اگر فقط یه بار دیگه بخاطرش همچین مشکلی تو خونم به وجود بیاد، خداشاهده پدره صاحبشو درمیارم. خجالت نمی‌کشن واقعاً متاسفم که یه ذره شرف و حیا سرتون نمیشه!

 

 

شایان هم بدتر از هیلدا کولی بازی را به عرش رساند و مدام در حال تهدید کردن بود.

 

 

صدایی از امیرخان درنمی‌آمد و در نهایت از بین جیغ و داد زن و شوهر بازیگر توانستم به سختی صدایش را بشنوم که می‌گفت:

 

-من بی‌شرف نیستم. ولی هر چی بگی حق داری اما به اون رئیسِ عوضیت از طرف من بگو زنمو ازش پس می‌گیرم! هر جا باشه بالأخره دیر یا زود شمیمو پیدا می‌کنم، امیرخان نیستم اگر این کارو نکنم!

 

 

 

خیلی زود صدای بسته شدن در ورودی آمد و من شوکه سرجایم وارفتم بودم.

 

 

جداً رفته بود…؟!

 

 

چیزی نگذشت که در کمد باز شد و هیلدا حوله پوش و با موهای خیس مقابلم نشست.

 

 

-گفته بودی خیلی به ناموس و حفظ چارچوب ها حساسه ولی واقعاً فکرشو نمی‌کردم در این حد باشه، اِنقدر عصبانی بود که حدس نمی‌زدم عقب بکشه!

 

 

 

 

با دهانی باز خیره سر تا پایش شدم حتی سر سوزنی از تنش مشخص نبود اما خب امیرخان بیش از حد روی این مسائل حساس بود.

 

 

چشمانم قفل چشمانه اشکی هیلدا شد.

 

پربغض خندیدم و زمزمه کردم:

 

-معلوم شد که خیلی خوب به درد و دل هام گوش دادی!

 

 

بغض کرده و با چانه‌ی لرزان شانه بالا انداخت.

 

-خیلی ترسیدم اما خداروشکر که ارزششو داشت. اگر الآن می‌بردتت هیچوقت نه می‌تونستم خودمو ببخشم و نه دیگه می‌تونستیم تو چشم های رادان نگاه کنم.

 

 

بی‌قرار خودم را جلو کشیدم و دست هایم را دور تنش حلقه کردم.

 

 

-خیلی ازت ممنونم.

 

 

گونه‌ام را بوسید و آرام گفت:

 

-وقتی دیدتم مثله مجسمه خشک شد حتی حس کردم یه لحظه حالش از خودش بهم خورد!

 

-حس نکن مطمئن باش. بیشتر از چیزی که بتونی فکرشو کنی رو این مسائل حساسه.

 

-پس خوبش شد… تا اون باشه دیگه اینجوری مارو نترسونه!

 

-آ..آره واقعاً خوبش شد!

 

 

هردویمان آرام خندیدیم.

 

خنده‌ای که سرشار از تلخی بود.

خنده‌ای که از تمام گریه ها بیشتر قلبم را به درد آورده بود!

 

 

کم کم صدای قهقهه‌ام بلند شد و خدایا… تو می‌دانی. فقط و فقط تو می‌دانی که با دیدنش چقدر دلتنگتر شده‌ام!

 

 

 

 

 

خودت راهی برایمان بگذار یا ریشه‌ی این عشق را خشک کن و یا… و یا… حتی در ذهن هم می‌ترسیدم که خواسته‌ام را بگویم!

 

 

می‌ترسیدم بی‌قرارتر شوم. دلتنگتر شوم. بیمارتر شوم و در حالی که می‌خواهم کنارش بگذارم، اسیرتر شوم!

 

 

 

_♡_

 

 

 

-ببین چقدر رو داره… آخه با چه جراتی پا میشی مثله راه زن ها میای خونه مردم خجالت نمی‌کشی؟ وای چرا نبودم؟ کاش همینجا بودم می‌زدم لهش می‌کردم!

 

 

بغض کرده سر پایین انداختم و رادان حرصی انگشتش را مقابله صورتم تکان داد.

 

 

-بغض نمی‌کنی شمیم بغض نمی‌کنی، بخاطر اون الدنگ، بخاطر کارهای اون مرتیکه نفهم تو حق نداری خجالت بکشی می‌فهمی؟!

 

 

بیشتر سرخ شدم و تا خواست چیزی بگوید، صدای الو گفتن مرد پشت خط بلند شد.

 

 

-الو گوشی

 

 

سریع تلفن را در مشتش فشار داد و با قدم های بلند به سمت تراس رفت.

 

 

در را بست اما با صدای فریاد یکدفعه‌ای اش از جای پریدم.

 

 

-آقای منصوری میشه بگی وظیفه شما دقیقاً چیه؟ جز خوابیدن سر شیفت کاری حرکت دیگه‌ای هم می‌زنید احیاناً؟!

 

 

از وقتی که رسیده بود دیوانه‌وار در حال فریاد کشیدن بود و هر لحظه که می‌گذشت، شرمنده‌تر می‌شدم.

 

 

جدی جدی آرامش زندگیشان را از بین برده و تبدیل به یک دردسرِ واقعی شده بودم!

 

 

 

 

هیلدا که کنارم نشسته بود، آرام صدایم زد:

 

 

-میگم شمیم…

 

 

نفس خسته‌ام را بیرون دادم و به سمتش چرخیدم.

 

-جان؟

 

-این ها هر کدوم چپ میرن راست میان یه جوری تهدید می‌کنن. آی می‌زدمش، آی فلانش می‌کردم، یکی نیست بگه حالا بذارید اونا که زدین از بیمارستان مرخص بشن بعد بیاید سراغ این غول قارچ خور مرحله آخر!

 

 

لب گزیدم.

 

 

-اینجور نگو دختر می‌شنون ناراحت میشن.

 

 

بازویم را فشرد و در حالی که به سختی خودش را کنترل می‌کرد تا بلند بلند نخندد، گفت:

 

 

-حالا رادان که هیچی اینم غولیه برای خودش ولی از شایان خیلی خندم گرفت.

 

-هیلدا!

 

-بابا آخه تو نمی‌دونی این هر جا میره گنده بازی از خودش درمیاره، اولین بار بود که یه نفر زورش بهش چربید. قیافه‌ش یادم نمیره.

 

 

با وجود ناراحتی‌ام ناخودآگاه لبخندی روی لب هایم نشست.

 

 

حق با هیلدا بود. شایان بیچاره از اینکه نتوانسته بود مقابله امیرخان بایستد زیادی خجالت کشید و تمام دیروز از اتاق بیرون نیامده بود.

 

 

-اینجوری نگو گناه داره بعدم اون سعی خودشو کرد. تقصیر اون نیست که امیر اندازه یه غوله بی شاخ و دم برای خودش عضله ساخته!

 

 

ریز خندید و فنجان چایی‌اش را از روی میز برداشت.

 

 

 

 

 

-هیچم گناه نداره اتفاقاً خوبش شد. بخدا از وقتی که باهاش آشنا شدم روزی نیومده که از دست دعوا و بحث هاش با مردم تنم نلرزه.

 

-اما…

 

-ساکت باش… ساکت باش منصوری هیچ بهونه‌ای برای من قابل قبول نیست. خانواده‌م دارن اینجا زندگی می‌کنن می‌فهمی اینو؟ چطور نگهبانی هستی که یه نفر می‌تونه صبح زود به قصد دعوا بیاد جلوی در خونه‌م؟ پس تو چیکاره‌ای اینجا؟!

 

-…

 

-وظیفت چیه؟ حکمت چیه؟ بیخود می‌کنی مثله مجسمه می‌شینی اونجا تا هر کی هر غلطی خواست بکنه و آخرش این بشه وضعیته ما!

 

-…

 

-چی؟ چی گفتی؟ همسایه ها خیلی بیخود کردن اگه اونا یه ذره شرف داشتن می‌اومدن بببینن کسی کمک لازم داره یا نه، نه اینکه تو خونه هاشون بشیین اُرد ناشتا بدن!

 

 

-…

 

-آره… آرررره هرکی مشکل داشت بفرستش تا خودم یه ذره مردونگی یادش بدم، برای تو هم دارم صبر کنید فقط!

 

 

حرصی تماسش را قطع کرد و تلفن را روی میز انداخت.

 

 

-مرتیکه میگه همسایه ها اعتراض داشتن!

 

-واقعاً؟!

 

-آره بخاطر سروصدا ولی بیخود کردن. جای کمک وایسادن برای من حرف مفت می‌زنن. این مردکم فقط بهونه میاره، خیر سرش نگهبانه مطمئنم وقتی اون دیونه اومده یا خواب بوده یا از ترسش جلو نرفته.

 

 

هر دو دستش را روی صورتش کشید و حرصی شروع به قدم رو رفتن در سالن خانه کرد.

 

 

شایان تکیه‌اش را از کانتر گرفت و جلو آمد.

 

 

-تقصیر اون نیست. من باید بهتر اوضاع رو کنترل می‌کردم که نشد… از پسش برنیومدم!

 

 

رادان با چانه‌ای سخت شده نگاهش را از او گرفت و خشمگین گفت:

 

-منه خرو بگو پاشدم رفتم زمین هاشونو پس دادم! خواستم الدنگ بفهمه دیگه نمی‌خوام باهاش هیچ رقابت و جنگی داشته باشم. به کل خودمو عقب کشیدم چون می‌دونم این روانیه وحشی رو دوست داری و خواستم حداقل بخاطر این موضوع دیگه ناراحت نشی اما اون حرومزاده میاد برای من شاخ و شونه می‌کشه!

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 58

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x