رمان شالوده عشق پارت 256

4.7
(70)

 

 

 

 

با عجله در اتاقشان را باز کرد و بی‌نگاه کردن به تخت مستقیم به سمت کمدها رفت.

 

 

در کمد را باز کرد و بی‌توجه به لباس های خودش چنگی به لباس های شمیم زد و حرصی داخل چمدان ریختتشان.

 

 

لباس های رنگی و خوش بو به تنهایی توانایی دیوانه کردنش را داشتند و چه شد که به اینجا رسیدند؟!

 

 

فکش سخت شد و با جنون لباس خواب ساتن و صورتی رنگ را به بینی‌اش چسباند.

 

 

عمیق بویید و با هر نفسی که کشید، خشم و عشق و حرصش بیشتر شد.

 

 

شمیم چطور همچین چیزی را لایقش دیده بود؟!

 

اصلاً چطور می‌توانست با همه‌ی ادعاهای دوست داشتنش همه چیز را پنهان کند؟!

 

چطور می‌توانست یکدفعه رهایش کند و با یک تلفن خواستار عقب نشینی کردنش شود؟!

 

چرا همه در مقابل او تا این حد ظالم می‌شدند؟!

 

چرا همیشه او مقصر اصلی همه چیز بود؟!

 

حقایق نفرت انگیز را از او پنهان می‌کردند. به بهانه‌ی ترسشان غلط های اضافه می‌کردند. تصمیمات اشتباه می‌گرفتد اما در آخر او را مقصر می‌دانستند!

 

 

لباس را داخل چمدان انداخت و عطر شمیم را برداشت.

 

دیوانه‌وار اسپریش کرد و با استشمام بوی خوشش، شبیه مجنون ها چشم بست و غرید:

 

-هر چی هم که بود حق نداشتی ترکم کنی. هر چقدرم عصبانی و ناراحت باشی حق این کارو نداری. وقتی که من داشتم از دست پنهون کاریات دیوونه می‌شدم، هی زر زدم طلاقت میدم اما هیچوقت هیچ گهی نخوردم تو با چه جراتی این کارو می‌کنی شمیم؟ با چه جراتی؟!

 

 

حرص و خشم و عصبانیتش به بالاترین حد ممکن رسید و یکدفعه با تمام زورش عطر را به سمت دیوار پرتاب کرد و فریاد کشید:

 

-با چه جراتی منو ترک می‌کنی؟ با چه جراتی از خونه فرار می‌کنی؟!

 

 

 

 

-داداش؟ داداش میشه درو باز کنی؟!

 

 

صدای مضطرب گندم از پشت در حواسش را جمع کرد.

 

دستی به صورتش کشید و با عجله هر چیزی که دم دستش بود را داخل چمدان ریخت.

 

-امیر لطفاً باید با هم حرف بزنیم.

 

 

شبیه یک انسان مست چشمانش مدام سیاهی می‌رفت و سرگیجه داشت. می‌دانست خشم و عصبانیت تخلیه نشده‌اش این بلا را بر سرش آورده و خدایا داشت از شدت حرص زیاد دیوانه میشد!

 

 

تند زیپ چمدان را بست و طوری که انگار شمیم مقابلش است، سر تکان داد.

 

-پیدات می‌کنم شمیم خانوم مرد نیستم اگه نتونم پیدات کنم. سلیطه بی‌شرف حالا دیگه منو ول می‌کنی؟ آره؟ صبر کن تو فقط یه کم دیگه صبر کن عزیزدلم… تاوان این غلط اضافه رو نشونت میدم خوشگلم!

 

 

خیلی خوب می‌دانست خودش هم کم تقصیر نداشته اما رها کردن شمیم، این رفیق نیمه راه شدن، هیچ جوره در کتش فرو نمی‌رفت و شبیه یک آتشفشانی بود که هر لحظه امکان ترکیدنش وجود دارد و وای از آن روز که منفجر میشد!

 

قطعاً آن موقع هیچ بنی بشری نمی‌توانست خرابی هایی که به بار می‌آورد را ترمیم کند.

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 70

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
rana
4 ماه قبل

مرسی قاصدک جون😘

rana
4 ماه قبل

نمیشه پارت ۲۵۸ رو هم بذاری؟
من تا دو روز دیگه طاقت ندارم🥺

rana
پاسخ به  NOR .
4 ماه قبل

مرسی عزیزم😘😍

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x