رمان شالوده عشق پارت 260

4.5
(54)

 

 

 

 

پانیذ با هر دو دست صورتش را پوشاند و صدای هق هق هایش در تمام حیاط پیچید.

 

عقب کشید و به نجمی اشاره کرد تا سریع او را ببرد.

 

 

پانیذ با قلبی که در دهانش بود و شوکی که نمی‌توانست هضمش کند از پنجره‌ی ماشین به مردی که دیوانه‌وار عاشقش بود خیره شد و بغضش برای بار دهم شکست.

 

این بیرون شدن مختصه این خانه نبود مربوط به تمامه زندگی این مرد بود و خدایا جدی جدی تا همیشه خط خورده بود…؟!

 

 

_♡_

 

 

شمیم:

 

 

-مگه صدبار نگفتم به من زنگ نزن؟!

 

-…

 

-تموم شد می‌شنوی؟ تموم شد. یه مدت بودیم خوش گذشت ولی دیگه نمی‌خوامت.

 

 

پشت در اتاق رادان خشک شدم و شوکه به صدای عصبانی‌اش گوش دادم.

 

 

-بیخود کردی دلتنگ شدی مگه من امضاء دادم که تا همیشه باید کنارت بمونم؟ حالیت نیست یه رابطه رو باید دوطرف بخوان وگرنه…

 

 

با باز شدن یکدفعه‌ای در اتاقش شانه هایم بالا پرید و هول شده به سینی چای داخل دستم اشاره کردم و لب زدم:

 

-چایی اوردم.

 

 

لبخند مضطربی زد و رو به شخص پشت خط گفت:

 

-بعداً حرف می‌زنیم فعلاً کار دارم.

 

 

 

 

 

 

-صبر کن رادان قطع نکن باید حرف بزنیم الو…

 

 

رادان با استرسی که در تلاش بود پنهانش کند، تماس را قطع و لبخند بزرگی زد.

 

 

-دورت بگردم من اما تو خونه حال نمیده، بیا بریم تو تراس این چایی های خوشمزه رو بزنیم بر بدن.

 

 

در حالی که هنوز از صدای آشنایی که شنیدم شوکه بودم، سر تکان دادم و به سمت تراس راه افتادم.

 

-هوا خیلی خوب شده.

 

-آره واقعاً

 

 

فنجانم را برداشته و دست هایم را دورش حلقه کردم.

گرمای خوشش زیادی دلپذیر بود.

 

 

سر چرخاندم و نگاهی به صورت آرامش انداختم.

 

اشتباه کرده بودم مگر نه…؟!

 

احتمالاً بخاطر ذهن زیادی خسته و بهم ریخته‌ام آن صدا به گوشم آشنا آمده بود!

 

-بگو ببینم شمیم خانوم چطور پیش میره؟ تونستی عادت کنی؟!

 

لبخندی کنج لب هایم نشست و با لذت نگاهم را در تراس زیبا و دنج چرخاندم.

 

-روزی که برای اولین بار پامو اینجا گذاشتم حتی فکرش هم نمی‌کردم اِنقدر دوستش داشته باشم. آرامش اینجا، حس خوبی که پیشتون دارم و هر بار که سر اون میز می‌شینم با خودم می‌گم پس خانواده داشتن همچین چیزی بوده! همینقدر ساده ولی خوب… دوست داشتنی و دل قرص کننده!

 

-خانواده، شاید برای خیلی ها ساده باشه و حتی متوجه نباشن که چه چیز ارزشمندی دارن، ولی برای ما دوتا همیشه دور و غیرقابل دسترس بوده!

 

 

بزاق گلویم را به سختی قورت دادم و دستم را به سمتش گرفتم.

 

 

فوراً دستم را گرفت و نزدیک‌تر آمد.

 

 

-خیلی ازت ممنونم که منو با این حس های خوب آشنا کردی. ازت ممنونم که اومدی تو زندگیم و اجازه دادی بشناسمت. ممنونم که منو کنار نذاشتی!

 

 

محکم پشت دستم را بوسید و پر حس گفت:

 

-این چه حرفیه؟ مگه دیوونه‌م یه خواهر مثل تو رو تنها عضو باقیمونده خانوادمو کنار بذارم؟ اتفاقاً منم همین حس ها رو دارم اما هنوز خیلی چیزها هست که باید باهم تجربه کنیم. فقط صبر کن طلاقتو از اون دیو دو سر بگیرم، اونوقت بهت نشون میدم عشق و حال واقعی یعنی چی!

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x