رمان شالوده عشق پارت 261

4.6
(79)

 

 

 

 

یکدفعه شانه هایم نامحسوس بالا پریدند و تنم یخ زد. اما رادان بی‌خبر و با همان برق خیره کننده‌ای که در چشمانش بود، ادامه داد:

 

-اول می‌برمت دور اروپا با کشتی همه جارو می‌گردیم. اگر بدونی چه نقشه هایی برای خودمون دارم. خیلی وقته برای تک تکشون روز شماری می‌کنم. اول که داشتم می‌اومدم اینجا خیلی امیدی به واقعی شدنشون نداشتم اما حالا…

 

 

رادان برای خود رویابافی می‌کرد و من با رنگ و رویی پریده دعا دعا می‌کردم که خود را رسوا نکنم!

 

 

مسافرت های خارج از کشور که جای خود داشت گمان نمی‌کردم حتی در شهر دیگه‌ای بتوانم بدون امیرخان نفس بکشم!

 

 

-چه خبرته بابا؟ خوردی مغز دختربیچاره رو!

 

 

با حضور یکدفعه‌ای شایان نفس راحتی کشیدم.

 

آرزوهای رادان برای من شبیه خوردن تیغ بود!

 

 

-باز اومدی؟ چی می‌خوای این وقت روز چرا سرکار نیستی؟

 

 

شایان چپ چپ به رادان نگاه کرد و جعبه‌ای که دستش بود را روی میز گذاشت.

 

 

-نزدیک اینجا کار داشتم گفتم بیام خونه ناهار بخورم. البته اگر شما اجازه بدی!

 

-اجازه ندم چیکار کنم؟ فقط بلدی خلوت منو خواهرمو بهم بزنی.

 

 

شایان متاسف خندید.

 

-اگه روزی صدبارم نگی خواهرم بازم متوجهیم که خواهرته سلطان!

 

 

درگیر کلکل های همیشگی‌شان شدند و چشم من روی جعبه مستطیلی مانده بود.

 

 

و همین که شایان در جعبه را باز کرد و نگاهم به تکه های مثلثی خوش رنگ و لعاب افتاد، بی‌اختیار پرسیدم:

 

-میشه منم یه تیکه بردارم؟

 

 

 

 

متعجب ساکت شدند و شایان سریع جعبه را مقابلم کشید.

 

-چرا نشه عزیزم؟ تو بخور من باز برای خودم سفارش میدم.

 

-نه اینجوری نمیشه…

 

-چرا سختش می‌کنی دختر؟ بخور من دوباره سفارش میدم.

 

 

تعارف زدن از ته دلش باعث شد که خوشحال سس کنار جعبه را بردارم و با ذوق و شوق مشغول شوم.

 

همین که اولین گاز را از بافت ترد و خوشمزه‌ی پیتزا گرفتم، برای لحظه‌ای هر چه غم و قصه داشتم از خاطرم رفت.

 

 

-وای خدا مزه‌ی بهشت میده خیلی عالیه.

 

 

رادان متعجب گفت:

 

-می‌دونستم اِنقدر دوست داری تو این چند وقت که هیچی نمی‌خوردی برات سفارش می‌دادم. اولین باره می‌بینم یه چیزی رو اِنقدر با اشتها می‌خوری!

 

-نه الآن یهو هوس کردم.

 

 

با مهربانی چتری هایم را از روی پیشانی‌ام کنار زد.

 

-بخور عزیزم نوش جونت.

 

 

لبخندی به رویش زدم و همین که دستم به سمت تکه بعدی رفت، با فکری که ناگهان در ذهنم جرقه زد عضلاتم شل شد و حیران عقب کشیدم.

 

 

رادان و شایان مشغول صحبت بودند و من با حالت تهوعی که ناگهان پیدا کرده بودم، بی‌جلب توجه داخل رفتم و مستقیم خودم را داخل سرویس انداختم.

 

 

دانه های عرق روی پیشانی‌ام خودنمایی می‌کردند و ذهنم به سرعت در حال حساب کتاب بود.

 

 

چقدر گذشته بود؟!

بیست… سی… چهل… پنجاه… خدا لعنتم کند چرا تاریخ دقیقش را یادم نمی‌آمد؟!

 

 

تمامه تنم یخ کرد و بی‌اختیار کف دستم را روی شکمم گذاشتم!

 

 

-ه..همچین چیزی نیست بیخودی فکرو خیال نکن. ام..امکان نداره شما… شما فقط یک بار با هم بودین. آره ممکن نیست!

 

 

و اونوقت کی گفته با یه بار امکان همچین چیزی وجود نداره؟!

 

برای صدایی که در ذهنم پیچید تند سر تکان دادم!

 

 

-گفتم همچین چیزی نیست! امکان نداره! عقب انداختنم فقط بخاطر استرسه، هیچ دلیله دیگه‌ای نداره… مطمئنم!

 

 

آب یخ را باز کردم و سر و صورت و دست هایم را خیس کردم.

 

 

قلبم تند میزد و تبی ناگهانی همه‌ی تنم را دربرگفته بود.

 

به دختر درونه آینه خیره شدم و لب گزیدم.

 

 

یعنی ممکن بود…؟!

 

ممکن بود مادر بچه‌ی آن دیوانه شده باشم…؟!

 

 

 

 

-بفرمایید خانوم.

 

 

با دستی لرزان چنگی به نایلونی که روی پیشخوان گذاشته بود زدم و با هول و ولا آن را داخل کیفم چپاندم.

 

 

-م..ممنونم بفرمایید.

 

 

زن با تاخیر از صورتم چشم گرفت و به یکباره پرسید:

 

-مجردی؟

 

 

آنقدر ذهنم پی موضوعات دیگر بود که اول نتوانستم سوالش را به درستی تحلیل کنم.

 

-بله؟!

 

-پرسیدم مجردی؟ رمز کارتو بگو.

 

 

گیج شده رمز کارت اهدایی رادان را گفتم و اخم هایم درهم کشیده شد!

 

-چرا می‌پرسید؟!

 

 

نگاهش را که در سرتاپایم چرخاند، ناخودآگاه سر پایین انداختم.

 

با لباس های یکدست مشکی و کیف مشکی رنگ و از همه بدتر رنگ و رویم که به شدت پریده بود، تقریباً شبیه دختران فراری شده بودم!

 

 

-همینطوری کنجکاو شدم. می‌خواستم بدونم وضعیت چقدر بده که یه دختر به سن و سال تو ساعت پنج صبح با هول و ولا میاد بیبی چک بخره!

 

 

کمی طول کشید تا منظورش را درک کنم و برای لحظه‌ای چشمانم تار شدند.

 

 

من یک زن متاهل بودم. اما از آنجا که در عجیب ترین وضعیت ممکن دست و پا می‌زدم، پنهانی و در ساعت پنج صبح از خانه بیرون زدم.

 

 

و حال با این تیپ و در همچین ساعتی بعید نبود که دیگران گمان کنند احتمالاً یک دختر مجرد فراری هستم که از یک رابطه نامشروع  باردار شده و حال از نگرانی زیاد چیزی تا خفگی کامل فاصله ندارد!

 

 

با حرص کارت را از دستش گرفتم و خشمگین زمزمه کردم:

 

-خیر نیستم!

 

 

منتظر جواب دادنش نماندم و تا به سمت در رفتم، صدای زمزمه‌وارش بلند شد:

 

-امثال تورو کم ندیدم دخترم من همسن مادرتم. خوب جوونای خامی مثله تو رو می‌شناسم. نکن بچه… خودتو آلوده نکن. حامله شدن در مقابله مریضی هایی که ممکنه بگیری، مثله یه شوخی می‌مونه. بیشتر قدر خودتو بدون!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 79

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x