-از این طرف… آره درسته بذارید همونجا.
شوکه به کارگرها و وسایل در دستشان خیره شدم و رو به رادان گفتم:
-چه خبره؟ اینا چیه؟!
لبخند بزرگی زد و دستش را دور شانهام حلقه کرد.
-صبر کن الآن میفهمی.
زمانی که کارگرها وسایل را به اتاقم بردند از تعجب ابروهایم بالا پرید. اما وقتی جعبه ها را باز کردند و ست فوقالعاده شیک و زیبایی که در گوشی هیلدا دیده بودم، مقابلم چشمانم قرار گرفت دهانم باز ماند.
-این ها… این ها
-هیلدا گفته بود ازشون خوشت اومد، نگو که اشتباه کرده!
-نه… نه خیلی خوشم اومده بود اما اون گفت برای جهیزیه خودش میخواد، منم برای اون نظر دادم. یعنی…
-میدونم من ازش خواسته بودم اینجوری بگه چون اگر میفهمیدی برای خودته قبول نمیکردی.
متعجب خندیدم و با آمدن هیلدا سر چرخاندم.
-باورم نمیشه گولم زدین. واقعاً خیلی بدجنسید!
هیلدا با لبخند به طرف دیگر تکیه داد و من شوکه و با ذوق کوچکی که در دلم نشسته بود، به وسایل زیادی زیبای سبز و سفیدرنگ خیره شدم.
با دستور رادان کارگران خیلی سریع وسایل جدید را جایگزین وسایل قدیمی اتاق کردند و هیلدا با تعداد زیادی پاکت جلو آمد.
پاکت ها را کنار کمدهای تازه نصب شده گذاشت و گفت:
-اینم لباس های جدیدت. اینترنتی برات سفارش دادم و امیدوارم از همهش خوشت بیاد وگرنه که شایان و این داداش گردن کلفتت پوستمو میکَنن!
صدایش را نازکتر کرد و با اَدا و اصول پچ زد:
-آخه کلی براشون کلاس گذاشتم که من سلیقه شمیمو خوب میدونم. خیلی راحت میتونم به جاش انتخاب کنم!
-راست میگه شمیم اگه خوشت نیومد همین حالا بگو تا به خدمتش برسیم.
بغض کرده از شایان چشم گرفتم و بیتوجه به شوخی هایشان وسط اتاق رفتم.
همان روزهای اول اینجا آمدنم رادان لباس و چند وسیلهی کوچک برایم تهیه کرده بود اما جداً انتظار این همه را نداشتم.
دور خود چرخیدم.
ست کمد و تخت سبز رنگ، فرش کرمی و پرده های حریر و تلویزیون جدیدی که گوشهای از اتاق تعبیه شده بود.
این اتاقِ زیبا بسیار بسیار مرا یاد گذشته انداخته بود!
شبیه زمان هایی که هر سال آذربانو تم اتاق گندم را عوض میکرد و من به جای گندم ذوق میکردم و هیجان زده خیره تغییراتش میماندم!
زمان هایی که گندم از رفاه و راحتی زیاد هیچ کدام از تلاش های خانوادهاش به چشمش نمیآمد و همیشه یک چیز برای ساز مخالف زدن پیدا میکرد.
و آن موقع ها من بودم که پر از حسرت میشدم اما حتی در ذهنم هم نمینگنجید که روزی خودم هم این حس زیادی دوست داشتنی را تجربه کنم!
-آخه چه نیازی بود این همه هزینه کنید؟ وسایل قبلی هم خیلی قشنگ بودن. من اصلاً راضی نبودم که اِنقدر تو زحمت بیفتید و…
رادان جلو آمد و دستانش را دو طرف صورتم گذاشت.
-زحمت نیست وظیفهس، وظیفهم بود اینکارو انجام بدم و دادم. البته دوست داشتم با هم بریم و وقت بگذرونیم ولی خب بخاطره شرایطتت نمیشد. نخواستم با بیرون بردنت به جای خوشحال شدن بیشتر بترسونمت!
لبخند از روی لب هایم پاک شد و من دقیقاً همین امروز صبح بیخبر از او بیرون رفته بودم!
-آ..آهان… راستش واقعاً راضی نبودم اما حالا که این کارو کردی ازت ممنونم همه چی خیلی قشنگ شده.
-صبر کن عزیزدلم سورپرایزهای امروز هنوز تموم نشده، یه سورپرایز دیگه هم برات دارم!
-واقعاً؟ چی؟!
لبخند همهی صورتش را گرفت و برق چشمانش کاملاً واضح بود.
-برات یه وکیل طلاق خیلی خوب پیدا کردم!