-…
-میگن رو دستش نیست قراره آخر شب بیاد در مورد شرایطت حرف بزنیم البته جفتمونم میدونیم با وجود امیرخان واقعاً یه جدایی راحت پیش روت نیست. مخصوصاً اینکه از خونه هم زدی بیرون! اما بهت قول میدم با آمادگی کامل میریم جلو اون مرتیکه… خیالت راحت باشه!
نگاهم به رادان، قلبم پیشه امیرخان و تمامه ذهنم پیش آن بیبی چکی که هنوز جرات استفاده کردنش را پیدا نکرده بودم مانده بود!
رادان سکوتم را که دید به شانهام کوبید و زمزمه کرد:
-نگران نباش همه چی درست میشه.
با چشم و ابرو به هیلدا اشاره کرد تا حواسش به من باشد و گفت:
-من برم کارگرها رو بفرستم شما هم لباس هارو اوکی کنید… بریم شایان.
-بریم.
از اتاق بیرون زدند و نگاه من به نقطهای نامعلوم خیره مانده بود.
قطعاً یک روز میآمد که همه چیز درست شده باشد اما درست بودن دقیقاً به چه چیزی میگفتند؟!
به تا همیشه درد گرفتن قلبم و یا نجات دادن منطق و عقلم؟!
-من فکر نمیکنم اِنقدرها هم که رادان فکر میکنه از بیرون رفتن بترسی مگه نه؟ تازه خیلیم سحرخیز و با دل و جراتی!
با جملهای که ناگهان هیلدا گفت، شوکه به سمتش چرخیدم.
لبخند زد و لبهی تخت نشست.
-واقعاً برام سواله شمیم از صبح هی خواستم ازت نپرسم اما واقعاً دیگه بیشتر از این نتونستم طاقت بیارم، چیکار داری میکنی دختر قصدت چیه؟!
دست هایم را درهم پیچاندم و لب زدم:
-مجبور بودم!
با عصبانیت بلند شد و جلو آمد.
-برای چی مجبور بودی؟ واقعاً چی انقدر تحت فشارت گذاشته بود که اون شکلی و بیخبر از خونه زدی بیرون اونم در حالی که میدونی رادان داره خودشو میکشه که امیر نفهمه اینجایی! اونم در حالی که خودت شاهد بودی همین چند روز پیش اون مرد چطوری مثله راهزن ها به اینجا حمله کرد و از ترسش تو کمد قایم شدی! واقعاً نمیتونم درکت کنم شمیم!
همانطور که هیلدا در حال توبیخ کردن بود به سمت کولهام رفتم و آرام آن وسیلهای که قرار بود آینده ام را مشخص کند بیرون آوردم.
-بخاطره این!
هیلدا ساکت شد و مسیر دستم را دنبالم کرد.
با دیدن بیبی چکی که مثل یک بمب اتم در دست گرفته بودم، چشمانش گرد شد و وای زیر لبی گفت.
-تو.. تو حاملهای؟!
با سر انگشت تَری چشمانم را گرفتم و نالان سر تکان دادم.
-نمیدونم از از دیروز که شَک کردم یه لحظه هم از سرم بیرون نرفته. تمام شب نتونستم بخوابم صبح داشتم دیوونه میشدم رفتم خریدمش. اما… اما جرات استفاده کردنشو نداشتم. من… من نمیدونم باید چیکار کنم!
یکدفعه بغضم شکست و هیلدا سریع جلو آمد.
ثانیهای بعد در آغوش پر مهرش رفتم و اشک هایم لباسش را خیس کرد.
-آروم باش عزیزم آروم باش. خیلیخب لطفاً گریه نکن.
-نمیدونم… نمیدونم باید چیکار کنم فقط میدونم خیلی میترسم هیلدا خیلی زیاد!
عقب رفت و شانه هایم را گرفت.
از فاصلهی نزدیک به صورتم خیره شد و گفت:
-از چی میترسی شمیم؟ از باردار بودنت؟
تند سر تکان دادم.
-آره واقعاً میترسم.
-خب چرا میترسی؟ بخاطر شرایطی که داری یا بخاطر اینکه کلاً بچه نمیخوای؟!
اشک هایم متوقف شدند و برای لحظهای نفسم گرفت.
گویی با سوال هیلدا بالأخره توانستم محل اصلی دردم را پیدا کنم!
شوکه زمزمه کردم.
-من یعنی من… عاشق بچه هام!
-پس میتونی بچه تو بخوای؟ اگر شرایطت عادی بود از حامگلیت خوشحال میشدی؟!
-نمیدونم… واقعاً هیچی نمیدونم. لطفاً فعلاً این سوال هارو ازم نپرس. من واقعاً نمیدونم که این روزها چه حسی دارم!
پریشان و آشفته حال لبهی تخت نشستم و با هر دو دست صورتم را پوشاندم.
-شمیم
-خواهش میکنم دیگه چیزی نپرس هیلدا الآن نمیتونم جوابتو بدم.
موهایم را نوازش کرد و گفت:
-باشه نمیخوام ناراحتت کنم اما تو جواب این سوالو به من نه به خودت باید بدی! باید به خودت جواب بدی که آیا اگر حامله باشی این بچه رو دوست داری یا نه. هر وقت جوابو پیدا کردی اونوقت میتونیم با هم بشینیم و فکر کنیم که درست ترین کار چیه.
-فعلاً تنهات میذارم عزیزم یه کم با خودت خلوت کنی حالت بهتر میشه.
هیلدا که از اتاق بیرون رفت سرعت اشک هایم بیشتر شد.
روی تخت دراز کشیدم و جنین وار در خودم جمع شدم.
دستم روی شکمم مشت شده و بغض گلویم را شرحه شرحه کرده بود.
مادر شدن…
مادر بچهی امیرخان شدن…
بچه داشتن از کسی که تمام قلبم مال او بود…
یک موجود کوچک که میتوانستم پناهش شوم…
یک دلگرمی همیشگی برای زندگیام…!
هیلدا میپرسید که میتونم دوستش داشته باشم یا نه؟!
ناخودآگاه بلند خندیدم. ترکیب اشک و خنده نفسم را بند آورد.
آرام سر جایم نشستم و بلوزم را بالا زدم.
-اگه… اگه واقعاً اینجا باشی اگه ت..تصمیم گرفته باشی که بیای تو زندگیم، دوست داشتنت که جای خود داره من… من حاضرم برات بمیرم عزیزدلم… حاضرم برات بمیرم!
با گفتن این جمله نوری که در ذهن و قلبم روشن شد را خیلی خوب حس کردم.
تند چرخیدم و چنگی به بیبی چک زدم و مستقیم به سمت سرویس راه افتادم.
تعلل بیشتر فقط استرس و ترسم را افزایش میداد.
وقت رو به روشدن با حقایق رسیده بود…!
قاصدک جان کاش قلب عاشق روهممیذاشتی خیلی وقته خبری ازش نیست