-…
-فعلاً تنهات میذارم عزیزم یه کم با خودت خلوت کنی حالت بهتر میشه.
هیلدا که از اتاق بیرون رفت سرعت اشک هایم بیشتر شد.
روی تخت دراز کشیدم و جنین وار در خودم جمع شدم.
دستم روی شکمم مشت شده و بغض گلویم را شرحه شرحه کرده بود.
مادر شدن…
مادر بچهی امیرخان شدن…
بچه داشتن از کسی که تمام قلبم مال او بود…
یک موجود کوچک که میتوانستم پناهش شوم…
یک دلگرمی همیشگی برای زندگیام…!
هیلدا میپرسید که میتونم دوستش داشته باشم یا نه؟!
ناخودآگاه بلند خندیدم. ترکیب اشک و خنده نفسم را بند آورد.
آرام سر جایم نشستم و بلوزم را بالا زدم.
-اگه… اگه واقعاً اینجا باشی اگه ت..تصمیم گرفته باشی که بیای تو زندگیم، دوست داشتنت که جای خود داره من… من حاضرم برات بمیرم عزیزدلم… حاضرم برات بمیرم!
با گفتن این جمله نوری که در ذهن و قلبم روشن شد را خیلی خوب حس کردم.
تند چرخیدم و چنگی به بیبی چک زدم و مستقیم به سمت سرویس راه افتادم.
تعلل بیشتر فقط استرس و ترسم را افزایش میداد.
وقت رو به روشدن با حقایق رسیده بود…!
-بفرمایید.
لبخندی به رویم زد و فنجان قهوهاش را برداشت.
-ممنون عزیزم.
خواهش میکنمی زیر لب گفتم و تا به سمت رادان رفتم، سریع سینی را از دستم گرفت.
-بده من عزیزم بیا بشین خسته شدی.
با آنکه تقریباً هیچ کار خاصی نکرده بودم اما از خستگی زیاد تقریباً روی مبل وا رفتم.
کمرم در حال شکستن و ذهنم منفجر شده بود.
و دقیقاً وسط این انفجار مردی که حکم عمویمان را داشت قصد دیدار کرده بود!
-شمیم جان نمیدونی چقدر خوشحالم که اینجا کنار رادان میبینمت. واقعاً خیلی برام ارزشمنده. انگار بالأخره جایی قرار گرفتی که باید باشی نه پیشه آدم هایی که قدرتو نمیدونن و لیاقتتو ندارن!
ناخودآگاه دستم روی شکمم قرار گرفت و لب گزیدم.
سنگینی نگاه رادان را خوب حس میکردم.
منتظر جواب بود اما من کلمهای برای گفتن پیدا نمیکردم!
آنقدر افکارم درهم برهم شده بود که حد نداشت.
شوخی که نبود… من وارد عرصهی خیلی جدیدی از زندگیام شده بودم!
رادان که دید قصد صحبت ندارم سریع گفت:
-نگران نباش عمو دیگه اجازه نمیدم حتی رنگ خواهرمم ببینن. دورهی شاخ بازی هاشون تموم شد!
آن یکی دستم هم روی شکمم گذاشتم و معذب از بحث بینشان سر بلند کردم.
واقعاً دلم نمیخواست که به این حرف ها ادامه دهند و برای عوض شدن موضوع سریع گفتم:
-میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟ البته اگر ناراحت نمیشید.
-البته دخترم راحت باش.
-شما… شما چرا زودتر نیومدی سراغ من؟ وقتی از اول از همه چی خبر داشتین چرا زودتر اقدام نکردین؟ اصلاً چطوری اِنقدر خوب خانواده خانی رو میشناسید؟ دقیقتر بپرسم… آذربانو رو از کجا میشناسید؟!
با شنیدن اسم آذربانو لبخند از روی لب هایش پَر کشید و چشمانش تیره شدند.
-شمیم جان نظرت چیه یه وقت دیگه این موضوع رو…
-نه رادان خواهرت حقشه که بدونه. بالأخره با اون خانواده فامیل شده پنهون کردن دلیلی نداره.
-…
-راستش دخترم خیلی بهتر از اونی که فکر کنی من آذرو میشناسم. یه زمان… یه زمانی هیچ چیز و هیچ کس رو تو دنیا اندازه اون دوست نداشتم!
شوکه سر بالا گرفتم و به لبخند محزونش خیره شدم.
-چی؟!
-قبل اینکه اصلاً ابراهیم بیاد تو زندگیش دیده بودمش. حتی چندبارم با هم حرف زدیم. یه دختر خیلی خوشگل و فوقالعاده خانوم بود. از
همون اولی باری که دیدمش دلم براش رفت. مثله مجنون ها هر روز همین که از خونه میاومد بیرون تعقیبش میکردم. خیلی وقت ها
نمیفهمید اما هر بار که متوجه میشد بهم لبخند میزد و منه احمقم فکر میکردم اونم نسبت به من بیمیل نیست. تو یه مدت کوتاه شد
تمومه زندگیم! خیلی زود همه چی رو در موردش فهمیدم. اصل و نسبش، خانوادهش، چی دوست داره، چی دوست نداره خلاصه همه چی
رو. با اینکه نیازی به پول نداشتم ولی برای اینکه فقط بتونم نزدیکش باشم به عنوان کارگر رفتم تو زمین های باباش مشغول کار شدم.
خیلی جوون ساده و خامی بودم. فکر میکردم اگر صبح و شب براشون حمالی کنم به چشمش میاد. میفهمه چقدر برام ارزش داره. میفهمه که حاضرم بخاطرش هر کاری کنم!
ابروهایم بالا پریده و دهانم باز مانده بود.
باور کردنی نبود. آذربانویی که همیشه گندم را از داشتن هر گونه رابطهای با جنس مخالف منع میکرد، در جوانی آنچنان هم ساده و سر به زیر نبوده است!