رمان شالوده عشق پارت 266

4.4
(60)

 

 

 

 

-اگر از قبل آشنا بودین پس چطور وقتی شمارو دید نشناخت؟!

 

 

لبخندش تلخ‌تر شد و میشد گرفتگی را به خوبی در صورتش دید.

 

 

وقتی که بعد از این همه سال هنوز هم انقدر ناراحت بود. خدا می‌دانست در گذشته چقدر از هم پاشیده است!

 

 

-من آشنا بودم دخترم! آذر هیچوقت منو دوست نداشت. هیچوقت حتی جدیم نگرفت. من فقط براش یه کارگر بی‌ارزش بودم که برای باباش کار می‌کرد و حتی به قول خودش منو آدمم حساب نمی‌کرد چه برسه به عنوان مردی که تو زندگیش بوده!

 

 

مشمئز شدم و صورتم چین خورد.

 

 

هر بار که فکر می‌کردم نه امکان ندارد آن زن ظالم‌تر از این حرف ها باشد، یک تصویر جدید از او به نمایش در می‌آمد!

 

 

-پس گفتید اونم باهاتون هم صحبت می‌شده! بی میل نبوده!

 

 

دست هایش را در هم چلیپا کرد و متاسف سر تکان داد.

 

 

-از نظرش من یه پسر جوون بدبخت بودم که عاشق دختر خان شده. لقمه گنده‌تر از دهنش برداشته و پاشو بیشتر از گلیمش دراز کرده! البته همه‌ی این ها رو اول نه وقتی گفت که تازه داشت عاشق ابراهیم میشد. من حس کرده بودم یه چیزهایی تغییر کرده هنوز ابراهیم نمی‌شناختم ولی از رفتار سرد آذر ترسیده بودم. خوب یادمه چندبار خواستم باهاش حرف بزنم اصلاً محل نداد و منم مجبوراً رفتم سراغ باباش… اون موقع ها باباش خیلی سرشناس بود. آقای منم خوب نمی‌شناخت اما تا فهمید من عاشق دخترش شدم و اجازه خواستگاری می‌خوام، دیوونه شد. منو در حد دخترش نمی‌دید. می‌گفت هیچ جوره امکان نداره دخترمو به یه کارگر بدبخت بدم و من انگار کاخ آرزوهام رو سرم خراب شده بود. وقتی اصرار کردم، وقتی گفتم خان دخترتم منو می‌خواد، کلی کتک خوردم. جوری زدنم که دنده هام شکست و مرگو به چشمم دیدم.

 

 

 

 

 

ناراحت به صورت غمگینش خیره شدم. خیلی خوب درکش می‌کردم.

 

 

چه کسی در دنیا اندازه‌ی من لایق نبودن را… نخواسته شدن با پوست و گوشت و استخوان را حس کرده بود؟!

 

 

-وقتی حالم یه کم بهتر شد رفتم سراغ آذر… اِنقدر احمق بودم که فکر می‌کردم فقط چون فقیرم منو نمی‌خوان و اِنقدر عاشقش بودم که

 

غرور لِه شده‌ام هیچ اهمیتی برام نداشته باشه. تا دیدمش سریع گفتم آذر خانواده‌ی من فقیر نیست. من اگر اومدم پیشه شما کارگری

 

چون می‌خواستم نزدیکت باشم اما نگران نباش بهت قول میدم یه عروسی خیلی خوب برات بگیرم. تو دِه ما برای خودمون اسم و رسمی

 

داریم و آذر حتی نذاشت حرفم تموم بشه. هر چی از دهنش دراومد بارم کرد. گفت فکر می‌کنی کی هستی؟ من اگه دو بار به روت

 

خندیدم چون دلم برای تنهایی و بدبختیت سوخت وگرنه من صد سال جواب سلام کسی که کارگر بابام باشه رو هم نمیدم چه برسه به

 

اینکه بخوام باهاش ازدواج کنم! تا تونست لِهم کرد و بعدش هم خیلی نگذشت که خبر ازدواجش با ابراهیم پخش شد!

 

 

دست هایش می‌لرزیدند و قطعاً عشق، زیباترین و دردناک ترین حس در دنیا بود!

 

 

-حالا تو بگو دخترم کسی که حتی اون موقع منو آدم حساب نمی‌کرد و خیلی راحت از روم رد شد؟ تا سی سال بعد منو تو خاطرش نگه می‌داره؟ به خصوص اینکه فکر می‌کرد من عموی احسان و اشکانم!

 

-من نمی‌دونم چی بگم خیلی متاسفم. ببخشید اگر باعث شدم با یادآوری گذشته ناراحت بشین.

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 60

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x