-هیچوقت از یادم نرفت که دوباره بخوام یادآوریش کنم. روزی که آذر ازدواج کرد برای همیشه از زندگیم بیرونش کردم و از اینجا رفتم. اما وقتی اون تصادف اتفاق افتاد، اومدم دنبالت. دیدم با بابابزرگت رفتی خونه ابراهیم و اون موقع بود که فهمیدم یه خبرایی هست. شروع به تحقیق کردم تا بخوام بفهمم دقیقاً چه خبره به اونجا عادت کرده بودی و میشد گفتی زندگی راحتی هم داشتی. نخواستم بیشتر از اون نظم زندگیتو بهم بزنم. یه بچه حساس بودی که هم مادر و هم پدرتو از دست داده بودی و تازه به زندگی جدیدت عادت کرده بودی ولی وقتی ابراهیم از دنیا رفت، فهمیدم دیگه وقتشه بیای جایی که بهش تعلق داری. برای همین همه چیزو برای رادان تعریف کردم. من…
با بلند شدن صدای زنگ موبایل جملهاش ناتمام ماند و همین که نگاهش به شماره افتاد، متعجب رو به رادان گفت:
-سلیم داره زنگ میزنه!
-یعنی اتفاقی افتاده؟!
-نمیدونم بذار الآن میفهمیم … الو سلیم؟
متعجب یک نگاه به او و یک نگاه به رادان که نگران به نظر میرسید انداختم و آرام گفتم:
-چی شده رادان؟ سلیم کیه؟
-چیزی نیست یعنی…
-یعنی چی که همه رو بیرون کرده؟ نه صبر کن. به کسی زنگ نزن. نه گفتم لازم نیست نمیخوام جریان بزرگ شه. وایسا ما الآن میایم.
تا قطع کرد رادان سریع گفت:
-چی شده ؟ سلیم تا اتفاق مهمی نیفته زنگ نمیزنه!
مرد لب هایش را با زبان تَر کرد و متاسف نگاهش را بین من و رادان چرخاند.
-چیز خاصی نیست یعنی…
از من و من کردنش مشخص بود که جریان به من هم ربط دارد و هول شده گفتم:
-چی شده؟ اتفاق بدی افتاده؟!
-…
-ا..امیر چیزیش شده؟!
تا این را گفتم، سریع اخم هایش درهم رفت.
-بهتره بپرسی چیکار کرده تا اینکه چیزیش شده!
-متوجه نشدم منظورتون چیه؟؛
رو به رادان گفت:
-رفته نمایشگاه بچه هارو بیرون کرده. تمامه ماشین ها رو هم خط انداخته. بعدم رفته تو اتاقتو گفته سلیم به گوشمون برسونه که از این به بعد وضعیت همینه. خط قرمزهاشو رد کردی و تا وقتی سر عقل نیای نمیذاره یه آب خوش از گلوت پایین بره!
رادان سریع بلند شد و غرید:
-مرتیکه گاو حالیت میکنم. وایسا حالا حساب قرون قرون ضرری که زدی رو ازت نگیرم رادان نیستم… سوئیچم کو؟
خیلی سریع بلند شدند و من از شدت شرمندگی دلم میخواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد!
اگر نمایشگاه رادان هم شبیه نمایشگاه امیرخان بود یعنی اینکه در همین لحظه بخاطر من ضرری میلیاردی دیده بودند!