-فعلاً خداحافظ دخترم الآن عجله دارم بعداً بازم مفصل با هم حرف میزنیم.
بغض کرده و بیآنکه بتوانم کلمهای بگویم برایش سر تکان دادم.
سریع خانه را ترک کرد و پشت بندش هم رادان با گفتن:
-مراقب باش شمیمم درم قفل کن.
از خانه بیرون زد.
همین که رفتند اشک هایم پشت سر هم چکیدند.
دقیقاً از روزی که به اینجا آمدم تا همین لحظه بخاطر من کلی ضرر مالی و معنوی دیده بودند و دقیقاً چطور قرار بود همهی این ها را جبران کنم…؟!
چند دقیقه بیشتر از رفتنشان نگذشته بود که دوباره زنگ به صدا درآمد و هول شده از جای پریدم.
وای خدایا خواهش میکنم چیز دیگهای نشده باشه… خواهش میکنم ازت!
با دو و قلبی که در دهانم میکوبید به سمت ورودی رفتم و سریع در را باز کردم.
-چی شد؟ چیزی جا گذا…
با دیدن شخص پشت در چهارستون تنم لرزید و ناخودآگاه دستم را روی شکمم گذاشتم.
-خانومم؟ دلت برام تنگ شده بود؟!
– ا..ا..امیر…
-خداروشکر… دوریمون اِنقدر طولانی نشد که از یادت برم!
از شدت اضطراب یک اشک از چشمم چکید و تا لب هایش رو به بالا کشیده شد، مغز خواب رفتهام بالأخره خودی نشان داد…!
کمی عقب رفتم و تا خواستم با سرعت در را ببندم، جلو آمد و با فشاری که به در وارد کرد آن را تا آخر باز کرد.
-بیا اینجا ببینم.
-از اینجا برو… از اینجا برو وگرنه پلیس خبر میکنم. بخدا راست میگم برو بیرون!
بیاهمیت به تقلاهایم بلند خندید و صورت ارامش مرا بیشتر از فریادهای خشمگینش میترساند!
-آره زنگ بزن بگو شوهرم میخواد ببرتم تا بیان… زنگ بزن عزیزم!
-من…
حرفم کامل نشده بود که سریع بازویم را گرفت و تنم را به طرف خود کشاند.
-ولم کن گفتم من نمیخوام باهات بیام. ولم کن وگرنه جیغ میکشم…. امیـــرر
چنگی به کت کرم رنگم که کنار در بود زد و به زور لباس را تنم کرد.
-ولم کن میگم نمیام. من باهات هیچ جا نمیام دست از سرم بردار!
حرصی خندید.
-جداً نمیای؟ چقدر بد عزیزم ناراحت شدم.
اشک هایم چکید و چنگی به پیراهن مردانهاش زدم.
-چرا نمیفهمی من و تو با هم نه آرامشی داریم و نه آیندهای؟ توروخدا دیگه این موضوع رو قبول کن… اینو بفهم. خواهش میکنم ازت!
با چشم های سرخ که میشد غم و خشم را به خوبی در آن دید برایم سر تکان داد.
-تنها چیزی که میفهمم اینه که تو یادت رفته آدمی که مقابلت وایساده کیه شمیم… من این روزها فقط اینو میفهمم!
-گو..گوش کن میدونم ناراحتی منم خیلی داغون شدم اما…
مجالی برای تمام کردن جملهام نداد و در یک لحظه دست عضلانیاش پر قدرت دور کمرم حلقه شد و بیتوجه به جیغ ترسانم مرا روی شانه هایش انداخت و با سرعت از پله ها پایین رفت.
_-چیکار میکنی امیرخان؟ ولــم کــن!
عملا جیغ میزدم و بلند بلند گریه میکردم.
همسایه ها از واحدهایشان بیرون آمده بودند اما تا با غرش رو به یکیشان گفت:
-زنمه جرات دارید بیاید جلو تا روزگارتونو سیاه کنم!
همین یک جمله کافی بود تا بزدل های ترسو عقب بکشند و من، بلند بلند هق هق میکردم.
-ولم کن توروخدا ا..امیر خواهش میکنم.
تمامه استرس ها و اضطرابی که در این مدت کشیده بودم جمع شده و همین که خودم را روی شانهاش و در این حالت میدیدم، برای اینکه سکته کنم کافی بود.
به پارکینگ که رسیدیم تقلاهایم بیشتر شد و با همهی توان جیغ کشیدم.
-ولــــم کـــــن!
و یکدفعه با کف دست محکم به باسنم زد و با خشونتی که تا به حال در او ندیده بودم، غرید:
-بِبُر صداتو شمیم… بیشتر ازاین سگم نکن که خودت بیچاره میشی!
صورتم خیس از اشک و آب بینیام هم آویزان شده بود.
حسی که داشتم دلسوزی بیش از حد برای خودم و شرمندگی فراوان در مقابل رادان بود!
عاقبت آن همه تلاشمان این بود؟!
چقد عااالی شد