نگاهم خیره به امیرخان و هر چه التماس بود در چشمانم ریختم تا حداقل او آرام بگیرد.
اما این مرد چه زمانی آرام گرفته بود که حال بار دومش باشد؟!
نگاهش همچنان قفل صورت من بود اما نیشخند خطرناکی که روی لب هایش نشست، چهارستون تنم را لرزاند.
سریع مچش را گرفتم ونالیدم:
-آروم باش، کار اشتباهی نکن. کاری نکن که تا آخر عمر پشیمونیش باهامون بمونه!
دستم را از دور مچش باز و کمر صاف کرد.
-میشینی تو ماشین بیرون نمیای.
قلبم داشت میایستاد و او آرام آرام به رادان نزدیک شد.
برخلاف گفتهاش سریع از ماشین بیرون رفتم و با ترس دهانم را پوشاندم. حتی نمیخواستم فکرش را هم کنم که دقایق دیگر با چه چیزی مواجه خواهم شد!
-به به برادر زن عزیزم چقدر خوب که قبل رفتن تو رو هم دیدم.
صورت رادان کاملاً سرخ و رگ گردن بیرون زدهاش او را عصبانیتر از هر زمان دیگری نشان میداد.
-دلت میخواست منو ببینی؟!
-خـیــلـی واقعاً مشتاق بودم کسی که از اشکان حرومزاده حمایت کرده و کاری کرده از من مخفیش کنن و برادرزنمو که یک شبه از تو تخم مرغ شانسی پیداش شده و نظم زندگیم رو بهم زده، باز ببینم. چه بد که هر وقت اومدم سراغت مثله موش تو سوراخت قایم شده بودی… آخه قایم شدن برازندته سلطان؟!
مثلاً آرام مقابله هم ایستاده بودند اما دقیقاً شبیه اولین دیدارشان هیچ چیز از حیوانات وحشی کم نداشتند!
_♡_♡_
صورت هایشان سرخ و دست هایشان مشت شده بود.
-نظم زندگیتو من نه خودت با زورگویی های مسخرهت بهم زدی. واقعاً موندم خواهر من ، خواهر همه چی تمومه من عاشقه چیه آدمی
مثله تو شده؟ چطوری ازدواج با یه دیوونه رَدی مثله تو رو قبول کرده؟ واقعاً میگم ببین از ته دلم دارم میگم اگه با هر کس… با هر کس به
غیر تو ازدواج میکرد خوشبختتر میشد. حداقل اینجوری با ترس و لرز و صورت اشکی بهت نگاه نمیکرد! تو دیگه چطور شوهری
هستی؟ یا نه چطور مردی هستی که اجازه میدی زنی که کنارته اینجوری گریه کنه؟ واقعاً اسمه خودتم گذاشتی مرد؟!
چشمانم گرد شد و با دهانی باز برای رادان سر تکان دادم.
دیوانه شده بود؟ آخر چرا هیزم رو آتش این مرد میریخت!
امیرخان با صدایی که از خشم و عصبانیت میلرزید آرام زمزمه کرد:
-تموم شد؟!
رادان گستاخانه چانه بالا گرفت.
-نشد… یه چیزی رو بدون نه زورگویی هات نه قدرت و پولت تو این شهر نمیتونه کاری کنه که خواهر منو داشته باشی! اگر اون بخواد ازت طلاق بگیره که میدونم میخواد بگیره و حتی کارهای اولیهاش رو هم انجام دادیم،
خدایا نه… خدایا نه…!
-من تمامه تلاشمو میکنم تا طلاقشو از دیوونهی زنجیری ای مثله تو بگیرم. میشنوی؟ نمیخورم نمیخوابم همهی زورمو میذارم برای این کار ولی اجازه نمیدم پیشت بمونه!
سکوتی سنگین در فضا حاکم شد و من چهارچشمی در حال پاییدن حالات امیرخان بودم.