رمان شالوده عشق پارت 271

4.3
(139)

 

 

 

 

و دقیقاً همانطور که مطمئن بودم، هیولای وحشی‌ای که همیشه در وجودش زندگی می‌کرد خیلی زود به سطح آمد و مشت اول را چنان محکم به چانه‌ی بالا گرفته‌ی رادان کوبید که صدای شکستن استخوانش را به خوبی شنیدم و جیغم در فضا طنین انداز شد.

 

 

-تو کی هستی که تخ*م می‌کنی جلو چشمه من بگی زنمو ازم جدا می‌کنی؟ تو کی هستی حیوون؟!

 

 

در مقابله چشمانه از حدقه درآمده‌ام به شدت با هم درگیر شدند و هر دو به قصد کُشت از یکدیگر پذیرایی می‌کردند.

 

 

-تو کی هستی که به روز می‌خوای خواهرمو پیش خودت نگه داری؟ دهنتو سرویس می‌کنم وایسا…

 

 

مشت بود که بر سر و صورت یکدیگر می‌کوبیدند.

حیران و وارفته سرم بینشان می‌چرخید و بالأخره شوک اولیه از بین رفت.

 

 

-ول کنید… ول کنید همو تورو خدا بس کنید بســه!

 

 

جلو رفتم تا از هم جدایشان کنم اما دقیقاً شبیه جوجه‌ای بودم که در اقیانوسی وسیع اسیر شده است.

 

 

-ول کنید خواهش می‌کنم توروخدا بسه.

 

 

گوشه‌ی ابروی امیرخان شکسته و خونی فراوان از بینی رادان چکه می‌کرد. لباس هردویشان خاکه خالی اما همچنان با تمامه قوا حرص و خشمشان را بر سر یکدیگر خالی می‌کردند.

 

 

-زن منو ازم قایم می‌کنی آره؟ از مردونگی نندازمت مرد نیستم!

 

-خوب کاری کردم. بازم موقعیتش پیش بیاد همین کارو می‌کنم روانی!

 

 

چنگی به پهلوی امیرخان زدم و سعی کردم دست رادان را عقب بکشم.

 

_♡_♡_

رادان حداقل تو آروم بگیر مرد🥲🫠

 

 

 

 

-کـمـک… کـمـک کنـیـد هیـچـکس نـیـست؟!

 

-شمیم

 

-برو عقب شمیـــم.

 

-بــروو عقـــب.

 

 

-نمیرم شماها دیوونه شدین. می‌خواید همو بکشید آره؟!

 

-آره می‌خوام این شوهر روانیتو بکشم تا از دستش راحت بشی!

 

-توروخدا بسه، بس کنید خیلی می‌ترسم بسه!

 

-موقعی که خونه‌ی این آشغال قایم شدی و منو دور می‌زدی باید فکر ترساتو می‌کردی!

 

 

هر چه گریه می‌کردم و به تن هایشان چنگ می‌انداختم فایده‌ای نداشت.

 

 

زورم یک هزارم قدرت وحشیانه آن ها نبود و در آخر زمانی که مشت رادان به سمت امیرخان دراز شد و همان ابروی شکسته را هدف گرفت، حس کردم تمام وجودم تیر کشید و با سرعتی باور نکردنی خودم را جلوی امیرخان انداختم.

 

 

نفهمیدم چه شد. ثانیه‌ای بیشتر طول نکشیده بود اما مشتش که محکم بر گردنم کوبیده شد، برای لحظه‌ای چشمانم سیاهی رفت و دست و پایم شل شد!

 

 

چشمان رادان گرد و فریاد امیرخان در تمامه پارکینگ پیچید.

 

 

-شـمیــم!

 

-شمیم چی شد… شمیم؟!

 

 

امیرخان دست هایش را دور تنم حلقه کرد و با عجله روی زمین و تکیه داده به ستون نشاندتم.

 

 

-منو نگاه کن، منو نگاه خوبی مگه نه؟ خوبی عزیزم آره؟!

 

 

از درد زیاد سرم کج مانده و اشک هایم پشت سر هم می‌چکیدند.

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 139

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ماه قبل

قاصدک جان نمیشه یه کم پارتا رو طولانیتر کنی ممنون عزیزم

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x