-خیلی درد دارم ح..حس میکنم گردنم شکسته!
و همین یک جمله کافی بود تا دوباره شبیه انسان های غارنشین به جان یکدیگر بیفتند.
-همینو میخواستی مریض روانی آره؟ زدی بچه رو پوکوندی خیالت راحت شد؟!
با جملهی رادان امیرخان دیوانهی دیوانهی دیوانه ها شد.
-من همینو میخواستم؟ تو نره خر زدی تو گردنش بعد من همینو میخواستم؟!
-اگه پرروبازی درنمیآوردی تو این حال نبودیم خواهرمو به حال خودش بذار. اون تو رو نمیخواد نمیفهمی؟!
-… بیناموس به تو چه ربطی داره که زنم منو میخواد یا نمیخواد؟ دو روزه پیدات شده فکر کردی همه کارشی؟ برادر که جای خود داره باباشم بودی نمیذاشتم از چنگم دربیاریش.
-تو فکر کردی…
و بالأخره کاسهی صبرم لبریز شد و بیاهمیت به امیرخانی که هنگام صحبت با رادان و برخلاف لحن فوقالعاده وحشیانهاش بسیار لطیف و آرام در حال مالش دادن گردنم بود، خودم را عقب کشیدم و جیغ زدم:
-بــســـه… بــس کـنید دیــگه دیــوونـه شدم.
هر دویشان ساکت شدند و با صورت اشکی و ضعفی که در تمام جانم پخش شد، ایستادم و پر بغض نگاهم را بینشان چرخاندم.
تصمیم درست چه بود؟!
چگونه باید همراه حفظ زندگی ای که دنبالش بودم بین این دو موجود درنده را پر از صلح میکردم؟!
تصمیم درست برای خودی که همیشه پیشه خانواده خانی تحقیر شده بود و جنینی که به تازگی در وجودم جای خوش کرده بود، چه بود؟!
رادان دستش را به سمتم دراز کرد.
-بیا پیشم داداشی. از هیچی نترس نمیذارم کاری برخلاف خواستت کنه. کنارم بمون تا بتونم ازت محافظت کنم… لطفاً!
لحن رادان سراسر پر از خواهش و تمنا بود و دلم را خون میکرد.
این مرد در همین مدت کوتاه به اندازهی خانوادهای که هرگز نداشتم برایم مایه گذاشته بود!
-لطفاً عزیزم بیا اینجا وایسا پیشم.
ناخودآگاه و تحت تاثیر لحن پرلطافتش یک قدم به سمتش برداشتم اما تا چشمم به صورت سرخ شده از خشم امیرخان و برق نفرتی که در چشمانش بود افتاد، پاهایم متوقف شدند و پر از ترس خیرهاش شدم.
کینه و نفرت چنان در چشمانش خانه کرده بود که چهارستون تنم را میلرزاند و من این نگاه را خیلی خوب میشناختم!
این نگاه، نگاهی بود که یقین میداد امیرخانی به سیم آخر زده و خیلی زود کاملاً از کنترل خارج خواهد شد.
_♡__
امیرخان:
بند بند وجودش از عصبانیت تیر میکشید.
باور کردنی نبود. جداً باور کردنی نبود!
دختری که از بچگی خودش در تربیتش سهم داشت. کسی که همیشه فکر میکرد کبوتر جَلدش است خیلی راحت و جلوی چشم او پیشنهاد برادر تازه از تخم در آمدهاش را قبول میکرد!
خدایا چرا با وجود این بیغیرتی بزرگ سرش را همینجا روی زمین نمیگذاشت و نمیمرد؟!
رمان خوب و جالبیه ولی حیف ک دیر ب دیر پارت گذاری میکنید وقتی هم پارت میدین خیلی کوتاه و مختصره
نویسنده همین اندازه میده.
فایل کامل تو سایت گذاشته شده اگه دوس داشتین اشتراک بگیرین
قاصدک جان میشه رمان ماتیک رو بذاری؟
هر چی تا الان پارت داده بذاره
من قبلا رمان دلارای رو میخوندم و میدونستم این نویسنده مشکل داره و دیر به دیر پارت میده نمیدونم چرا یهو اومدم اینم شروع کردم 🤦🏻♀️
دو سه روز پیش شروع کردم و کل پارت ها الان تموم شد
لطفاااا پارت بعدی رو بفرست 😁🙏🙏
عزیزم پارت ۱۹۳ اخرین پارتی بود که نویسنده فرستاده فغلا خبری نیس
وااااای😣🤦🏻♀️
منتظر بودم جواب بدی و فکر کردم پارت هستش 🥺
لطفا هر وقت اومد بفرست و بدون که یکی در همین حوالی منتظر پارت جدید هستش
راستی
این اولین رمانی بود که اینجا خوندم و عالی بود
ممنون بابت گذاشتن این رمان زیبا.
منتظر هستم.
, شمیم که امیر خان رو دوست داره حامله هم که هست نمیدونم این کارا برای چیه ممنون قاصدک جان