رمان شالوده عشق پارت 273

4.3
(98)

 

 

 

 

اصلاً چطور اجازه به این همه تحقیر شدن داده بود؟!

 

 

شمیم که نگاه پر کینه‌اش را خیلی حس کرده بود، کمی نزدیک شد و نامطمئن اسمش را صدا زد.

 

 

-امیر؟

 

 

و چقدر بدبخت بود که با وجود همه‌ی بی‌احترامی های این دختر باز هم گردن سرخش را که می‌دید، آتش می‌گرفت.

 

گویی به جای او هم درد می‌کشید!

به جای زن دروغگویش… به جای بی‌وفای زیبایش هم درد می‌کشید و هیچ معلوم نبود آن غرور افسانه‌ایش را در کدام جهنمی جای گذاشته که تا این حد بیچاره و ذلیل شده بود!

 

 

وقتی شمیم برای بار دوم صدایش زد حواسش جمع شد و دستی به صورتش کشید.

 

باید فکری که در سرش بود را عملی می‌کرد.

 

باید هم یک درس جانانه به این مردک می‌داد و هم شمیمش را گل خوشبوی پرستیدنی‌اش را طوری تنبیه می‌کرد که برای همیشه خیاله غلط های اضافه از سرش بیفتد!

 

 

اخم هایش از هم باز شد و بی‌آنکه یک ثانیه بیشتر مکث کند، تلفنش را بیرون کشید و مقابله چشمان شمیم گرفت.

 

 

-وقت تصمیم گیری رسیده خانوم کوچولو!

 

 

 

-برو تو ببینم… بجنب.

 

 

با ذهنی که قفل شده و هنوز نتوانسته بود اتفاقاتی که رقم خورده بود را به خوبی درک کند، به طرفش سر چرخاندم و گنگ خیره‌اش شدم.

 

 

-چی؟

 

-گوشات نمی‌شنوه؟ گفتم برو تو.

 

 

با صدای بلندش شانه هایم بالا پرید و آرام وارد خانه‌ی چوبی شدم.

 

کلبه‌ی دو طبقه‌ای که پر از گرد و خاک و پرده های تیره رنگ، جایگزین خانه‌ی روشن و دلباز رادان شده بود!

 

 

نفسم را پر بغض بیرون دادم و تا در را بست به طرفش رفتم.

 

 

-باید حرف بزنیم.

 

-چندتا کار دارم که باید بهشون برسم… شب میام حرف می‌زنیم.

 

 

از اَبروی شکسته و خونی‌اش چشم گرفتم و پر از خشم زمزمه کردم:

 

-وقتی من تو این حالم چه کار مهمی داری؟ وقتی نمی‌دونم داداش بیچارم چه بلایی…

 

 

یکدفعه فریاد کشید:

 

-دیگه اسم اون آدمو پیشه من نمیاری فهمیدی بعدم نمی‌فهمم این اَدا و اطفار برای چیه؟ نکنه باز داری غلطی می‌کنی؟

 

-یعنی چی که نمیاری؟ من بخاطر اون الآن اینجام می‌فهمی؟ حق نداری باهاش تهدیدم کنی و بعد خیلی راحت بگی دیگه اسمه اونو پیشه من نمیاری!

 

 

انگشت اشاره‌اش را مقابله صورتم گرفت و با عصبانیت غرید:

 

– اونی که این همه مدت بازی خورده منم! اونی که همیشه دروغ می‌شنوه، پنهون کاری هارو تحمل می‌کنه منم! اونی که هم مثله مردهای بی‌غیرت میره شکایت نامه پر می‌کنه که برادر زنم تو زندگیم دخالت می‌کنه و زنم رو هوایی کرده بازم منم. درد تو چیه که اینجوری اَدای آدم های داغون رو برای من درمیاری؟!

 

 

اشکی که از چشمم چکید را سریع پاک کردم و لب زدم:

 

-من دیگه اینجام. کاری با هیچ چیز دیگه ندارم.

گفتی بیا، گفتی انتخاب کن، کردم. حالا نوبته توئه باید به قولی که بهم دادی عمل کنی. من رو حرفت حساب باز کردم!

 

 

لبخند تلخی روی لب هایش نشست.

 

 

-آره منو انتخاب کردی اما چون مجبور بودی منو انتخاب کردی نه از سر دوست داشتنت! پس منت رو سر من نذار دختر جون… بتمرگ تو خونه و تا شب صبر کن و بیشتر از این رو مخ من تاتی تاتی نکن!

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 98

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ماه قبل

صبحت بخیر قاصدک جون خیلی کم بود😢

خواننده رمان
پاسخ به  NOR .
3 ماه قبل

باورت میشه پارت طولانی رو بیشتر از فایل کامل دوست دارم

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x