حرفش را زد و بیآنکه منتظر جواب بماند، در را بست و با صدای چرخش کلید در قفل حرص و خشم و ناراحتیام به بالاترین درجهی ممکن رسید.
جلو رفتم و با همهی توان به در مشت زدم.
-باز کن درو… باز کن امیرخان… باز کن حق نداری منو اینجا ول کنی و بری امیـــر!
هر چه به در کوفتم فایده نداشت و با روشن شدن ماشین و صدای چرخش لاستیک ها دریافتم که جدی جدی مرا اینجا رها کرده و رفته است!
سُر خوردم و مثله یک بیچارهی سر راهی پشت در وارفتم.
اشک هایم پشت سر هم صورت خیسم را خیستر میکردند و نگاه غمگین رادان ثانیهای از ذهنم بیرون نمیرفت.
وقتی که امیرخان تلفنش را درآورد و مقابله چشم های گرد شدهام، شکایت نامهای که علیه رادان تنظیم کرده و پروندهای که با آب و تاب او را متهم کرده بود، نشانم داد.
وقتی با حرص لب زد آنقدر عصبانیست که بیخیاله آبرو و اعتبارش شده و تنها چیزی که در سر میپروراند، انتقام گرفتن از رادانیست که مرا از او گرفته و اگر همان لحظه با او همراه
نشوم، تمامه تلاشش را میکند تا رادان را سرجای خودش بنشاند و در آخر خیلی واضح بیان کرد چون هنوز همسرش هستم اختیار تام دارد و میتواند به زور هم که شده مرا بِبّرد اما
اگر خودم با پای خود همراهش شوم رادان را مورد عفو قرار میدهد، تازه فهمیدم اوضاع تا چه حد قاراشمیش است!
با دیدن شکایت نامه قلبم در حال ایستادن بود.
من با رادان چکار کرده بودم؟!
من با برادر خود چکار کرده بودم؟!
خیلی کمه پارتای این رمان😭
بخاطر اینه هر روز پارت نمیزارم چون خیلی کمه😅