رمان شالوده عشق پارت 276

4.4
(95)

 

 

با صدای چرخش کلید در قفل از جای پریدم و سریع ایستادم.

 

 

ساعت دوازده شب بود و امیرخان بزرگ تازه قصد بازگشت به خانه را کرده بود!

 

 

-می‌ذاشتی فردا میومدی!

 

 

ساکی که روی شانه‌اش بود را پایین انداخت و با نگاهی سنگین در را پشت سرش بست.

 

 

-دلتنگم بودی؟!

 

-معلومه؟ مگه نمی‌دونی شب ها بدون تو خوابم نمی‌بره؟

 

 

پوزخند زد و متاسف چشمانش را از صورتم گرفت.

 

 

-اگه زن زندگی بودی، قطعاً همینجوری میشد ولی به جای زن یه یاغی گستاخ گیر ما اومد. چیکار کنیم سرنوشت هر کس یه جوریه دیگه!

 

-خیلی ناراحتی می‌تونی ولم کنی برم!

 

-هووم یعنی میگی به آرزوت برسونمت؟ تو خواب ببینی عزیزم!

 

 

بی حوصله جلو رفتم.

 

-ول کن این بحث مسخره رو… چی شد شکایتتو پس گرفتی یا نه؟!

 

 

با همان نگاه دَرنده و روشنش جلو آمد و در نیم قدمی‌ام ایستاد.

 

تفاوت قدمی فاحشمان باعث شد که سرم را تا آخر عقب بگیرم و با چانه‌ی بالا گرفته خیره‌اش شوم. گستاخانه و پر از نترسی…!

 

 

ابرو بالا انداخت و نیشخند زد:

 

-گردنت نشکنه کوچولو

 

 

دستم مشت شد و خون خونم را می‌خورد.

 

-ازت یه سوال پرسیدم.

 

-واقعاً جالبه، وقتی اِنقدر نگرانشی چرا از اول رفتی کنارش؟ اون موقع یادت نبود اگه پیداش کنم دهنش سرویسه؟!

 

-یادم بود اما فکر می‌کردم یه بارم که شده درکم کنی. فکر می‌کردم یه بار درحقم مردونگی می‌کنی اما اشتباه می‌کردم!

 

 

صورتش یکپارچه سرخ شد و دستش را محکم دور کمرم پیچید.

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 95

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
3 ماه قبل

ممنون قاصدک جان 😊

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x