با صدای چرخش کلید در قفل از جای پریدم و سریع ایستادم.
ساعت دوازده شب بود و امیرخان بزرگ تازه قصد بازگشت به خانه را کرده بود!
-میذاشتی فردا میومدی!
ساکی که روی شانهاش بود را پایین انداخت و با نگاهی سنگین در را پشت سرش بست.
-دلتنگم بودی؟!
-معلومه؟ مگه نمیدونی شب ها بدون تو خوابم نمیبره؟
پوزخند زد و متاسف چشمانش را از صورتم گرفت.
-اگه زن زندگی بودی، قطعاً همینجوری میشد ولی به جای زن یه یاغی گستاخ گیر ما اومد. چیکار کنیم سرنوشت هر کس یه جوریه دیگه!
-خیلی ناراحتی میتونی ولم کنی برم!
-هووم یعنی میگی به آرزوت برسونمت؟ تو خواب ببینی عزیزم!
بی حوصله جلو رفتم.
-ول کن این بحث مسخره رو… چی شد شکایتتو پس گرفتی یا نه؟!
با همان نگاه دَرنده و روشنش جلو آمد و در نیم قدمیام ایستاد.
تفاوت قدمی فاحشمان باعث شد که سرم را تا آخر عقب بگیرم و با چانهی بالا گرفته خیرهاش شوم. گستاخانه و پر از نترسی…!
ابرو بالا انداخت و نیشخند زد:
-گردنت نشکنه کوچولو
دستم مشت شد و خون خونم را میخورد.
-ازت یه سوال پرسیدم.
-واقعاً جالبه، وقتی اِنقدر نگرانشی چرا از اول رفتی کنارش؟ اون موقع یادت نبود اگه پیداش کنم دهنش سرویسه؟!
-یادم بود اما فکر میکردم یه بارم که شده درکم کنی. فکر میکردم یه بار درحقم مردونگی میکنی اما اشتباه میکردم!
صورتش یکپارچه سرخ شد و دستش را محکم دور کمرم پیچید.
ممنون قاصدک جان 😊