رمان شالوده عشق پارت 278

4.2
(81)

 

 

 

 

سرش را به چپ و راست تکان داد.

 

-امکان نداره مامانم همچین کاری رو نمی‌کنه. اون دید من تو این مدت چقدر داغون شدم اگر…

 

 

حرصی به سمتش یورش بردم و با همه‌ی توان به سینه‌اش مشت کوبیدم و فریاد زدم:

 

-امکان داره خوبشم داره. من از اون خونه فقط با یه دست لباس بیرون اومدم. جوری لِهم کردن که اگر مجبور نبودم حتی اون لباسارو هم تنم نمی‌کردم. مثله آواره ‌ها رفتم ساعت‌ها تو پارک نشستم. گریه کردم. تو کیفم هیچی نداشتم اگر شایان منو نمی‌برد پیشه رادان مجبور می‌شدم شبو تو خیابون بمونم… می‌فهمی اینارو؟!

 

 

چشمانش سرخ و پلک راستش شروع به پریدن کرد.

 

 

-چی شد؟ شنیدن اینا سخته مگه نه؟ زن امیرخان بزرگ آواره تو کوچه و خیابون بدون یه قرون پول و جایی برای موندن! اما می‌دونی جالبیش کجاست؟ جالبیش اینجاست که اگه رادانم نبود و مجبور می‌شدم شبو تو خیابون بمونم، بازم پیشه تو و خانواده‌ت برنمی‌گشتم. آواره می‌موندم اما برنمی‌گشتم جایی که همیشه تحقیرم کردن!

 

 

قفسه‌ی سینه‌اش چنان سنگین و تند بالا و پایین میشد که می‌ترسیدم سکته کند. اما دیگر ساکت ماندن فایده نداشت.

 

وقتی نمی‌خواست بفهمد، جز اینکه حقایق را در صورتش بکوبم چاره‌ی دیگری نبود!

 

 

-چ..چرا هیچی به من نگفتی؟!

 

 

اشکی که از چشمم چکید را پاک کردم و لب زدم:

 

-چون برعکس تو من دنباله ناراحتی و شکستنت نبودم. فکر می‌کردم خودت باخبری، نخواستم بیشتر نمک روی زخمت باشم. دنباله نگران کردنتم نبودم. همین که خونه رادان جاگیر شدم بهت زنگ زدم اما تو بازم دست از دیوونه بازیات برنداشتی. بازم آروم نگرفتی. بازم ناراحتم کردی امیرخان… خیلی ناراحتم کردی!

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 81

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x