-الوووو
به شدت از دستش ناراحت و عصبانی بودم اما این فریادهاش یعنی به طور قطع اتفاقه جدیدی افتاده بود!
درست یا غلط هیچ جوره نمیتوانستم نگران نشوم.
لباسم را مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم.
تند در سالن رژه میرفت و پشت سر هم به موهایش دست میکشید.
-خیلی خب… خیلی خب شنیدم، باشه گریه نکن. گریه نکن زود خودمو میرسونم بهت.
همین که تلفن را قطع کرد، جلو رفتم.
-چی شده؟ اتفاقه بدی افتاده؟!
با تاخیر به سمتم چرخید.
صورتش را هالهی عجیبی از غم فرا گرفته بود و چرا حس میکردم شانه هایش افتاده شدهاند…؟!
عصبانیت از خاطرم رفت و با نگرانی دستش را گرفتم.
-چی شده؟ یه حرفی بزن خب… گندم خوبه؟!
سر تکان داد.
-خوبه یعنی فکر کنم خوبه بیمارستانه
-بیمارستان؟ دوباره کاری کرده؟!
-نه… نه کاری نکرده.
-پس چی؟!
– تصادف کردن… با مامان!
چه؟ تصادف کردن؟
منظورش از مامان همان آذربانوی ظالم و شیطان صفت بود دیگر؟!
اما چطور ممکن بود… مگر انسان های بد هم آسیب میبینند؟!
ممنون قاصدک جان 😊