هم خیلی ترسیده و هم اینکه میگه حاله مامان خوب نیست… من باید زودتر برم.
دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم خودم را جمع و جور کنم.
-باشه… باشه خیلیخب منم باهات میام.
-نه تو بمون خونه استراحت کن و…
حرصی دستش را فشار دادم.
-گفتم باهات میام. وقتی میگم میام یعنی میامـ هر چقدرم از دستت ناراحت باشم عمراً نمیتونم تو همچین موقعیتی تنهات بذارم!
-…
-صبر کن زود حاضر میشم.
تیله های خوشرنگش با کلی حرف به چشمانم خیره شده بود و خودم هم نفهمیدم چطور با آن سرعت حاضر شدم و کنارش رفتم.
سعی داشتم خودم را کنترل کنم تا استرسش بیشتر نشود اما ضربان قلبم ناخودآگاه بالای بالا رفته بود.
در سکوت سوار ماشین شدیم.
-کمربندتو ببند.
و همین که به خواستهاش عمل کردم، تقریباً ماشین به پرواز درآمد.
تمام راه در سکوت گذشت و خیلی زودتر از تصورم رسیدیم.
همین که پیاده شدیم متوجه گندم شدم که روی پله های ورودی بیمارستان نشسته و بلند گریه میکند.
شوکه با دست به امیرخان نشانش دادم.
قاصدک جان پارت چن روز گذشته که نبوده رو میذاشتی عزیزم😂