بزاق گلویم را قورت دادم و به سمتشان رفتم.
-چی شد… هان چی شد؟ مامان خوبه؟ آره دِ یه حرفی بزن دختر!
دست گندم در آتل و چند جای صورتش هم چسب زده بودند اما بدتر از حاله جسمیاش حاله روحیاش بود!
-حرفی بزن گندم!
-تو… تو اتاق عمله م..میگن وضعیتش خوب نیست.
دست امیرخان از روی شانهاس سر خورد و سپس با دو داخل بیمارستان دوید.
گندم دوباره در خود جمع شد. به شدت میلرزید و اشک هایش لحظهای بند نمیآمدند.
دستم مشت شده و قلبم اعلام غریبگی میکرد اما انسانیت، اجازهی عقب نشینی کردن نمیداد!
لب گزیدم و کنارش رفتم.
پاهایم تقریباً روی زمین کشیده میشدند و ماه ها بود که آنقدر به هم نزدیک شده بودیم!
-گندم
چشمان اشکیاش را به چشمانم دوخت و در این لحظه بیشتر شبیه یک کودک بیپناه و معصوم بود نه دختری که ماه ها با نقشه های رنگارنگش زندگی همه را تبدیل به جهنم کرده بود!
-نگران نباش همه چی درست میشه.
-ش..شمیم
شمیم گفتنش با یکدفعه خودش را در آغوشم انداختن، همزمان شد.