رمان شالوده عشق پارت 284

4.3
(92)

 

بزاق گلویم را قورت دادم و به سمتشان رفتم.

 

 

-چی شد… هان چی شد؟ مامان خوبه؟ آره دِ یه حرفی بزن دختر!

 

 

دست گندم در آتل و چند جای صورتش هم چسب زده بودند اما بدتر از حاله جسمی‌اش حاله روحی‌اش بود!

 

 

-حرفی بزن گندم!

 

-تو… تو اتاق عمله م..میگن وضعیتش خوب نیست.

 

 

دست امیرخان از روی شانه‌اس سر خورد و سپس با دو داخل بیمارستان دوید.

 

 

گندم دوباره در خود جمع شد. به شدت می‌لرزید و اشک هایش لحظه‌ای بند نمی‌آمدند.

 

 

دستم مشت شده و قلبم اعلام غریبگی می‌کرد اما انسانیت، اجازه‌ی عقب نشینی کردن نمی‌داد!

 

 

لب گزیدم و کنارش رفتم.

 

 

پاهایم تقریباً روی زمین کشیده می‌شدند و ماه ها بود که آنقدر به هم نزدیک شده بودیم!

 

 

-گندم

 

 

چشمان اشکی‌اش را به چشمانم دوخت و در این لحظه بیشتر شبیه یک کودک بی‌پناه و معصوم بود نه دختری که ماه ها با نقشه های رنگارنگش زندگی همه را تبدیل به جهنم کرده بود!

 

 

-نگران نباش همه چی درست میشه.

 

-ش..شمیم

 

 

شمیم گفتنش با یکدفعه خودش را در آغوشم انداختن، همزمان شد.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 92

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x