بزاق گلویم را قورت دادم و به سمتشان رفتم.
-چی شد… هان چی شد؟ مامان خوبه؟ آره دِ یه حرفی بزن دختر!
دست گندم در آتل و چند جای صورتش هم چسب زده بودند اما بدتر از حاله جسمیاش حاله روحیاش بود!
-حرفی بزن گندم!
-تو… تو اتاق عمله م..میگن وضعیتش خوب نیست.
دست امیرخان از روی شانهاس سر خورد و سپس با دو داخل بیمارستان دوید.
گندم دوباره در خود جمع شد. به شدت میلرزید و اشک هایش لحظهای بند نمیآمدند.
دستم مشت شده و قلبم اعلام غریبگی میکرد اما انسانیت، اجازهی عقب نشینی کردن نمیداد!
لب گزیدم و کنارش رفتم.
پاهایم تقریباً روی زمین کشیده میشدند و ماه ها بود که آنقدر به هم نزدیک شده بودیم!
-گندم
چشمان اشکیاش را به چشمانم دوخت و در این لحظه بیشتر شبیه یک کودک بیپناه و معصوم بود نه دختری که ماه ها با نقشه های رنگارنگش زندگی همه را تبدیل به جهنم کرده بود!
-نگران نباش همه چی درست میشه.
-ش..شمیم
شمیم گفتنش با یکدفعه خودش را در آغوشم انداختن، همزمان شد.
یکه خورده کمر صاف کردم و او همچنان بلند بلند گریه میکرد.
-یه چی..چیزی میشه میدونم… م..مطئنم!
سخت بود. دردناک بود. مسبب خیلی از ناراحتی هایم مقابله ایستاده بود اما من جای حسابرسی مجبور بودم دلداریاش دهم!
فشار آرامی به شانهاش وارد کردم.
-فکرای بد نکن هیچی نمیشه، بیا بریم بوفه یه چیز بخور رنگت پریده… بیا.
تند سرش را به چپ و راست تکان داد و فاصله گرفت.
-نه نمیشه بریم تو شاید خبری شده باشه.
سریع دستش را گرفتم تا تنه به شدت لرزانش سقوط نکند.
-باشه هر جور که تو بخوای.
با قدم های آرام به سمت ورودی بیمارستان رفتیم.
جسمم پیشه گندم و روحم جای دیگری بود.
حسه خیلی عجیبی داشتم…
زنی که مادرم را نابود کرده و سال ها تحقیرم کرده بود، زنی که آخرین خاطره هم از او میتوانست دلیله نفرت همیشگیام باشد، اینجا بود و من اصلاً خوشحال نبودم!
خوشحال نبودن که جای خودش بغض هم داشتم!
-امیر اونجاست شمیم بیا… بدو.
با دیدن امیرخان که در حال صحبت با یک پزشک بود، تندتر قدم برداشتیم و گندم بلند صدایش زد:
-امیرخان؟ امیر؟
با شنیدن صدای گندم به طرفمان چرخید و همین که چشمان غرق اشکش را دیدم، پاهایم متوقف شدند.