رمان شالوده عشق پارت 285

4.4
(78)

 

 

 

بزاق گلویم را قورت دادم و به سمتشان رفتم.

 

 

-چی شد… هان چی شد؟ مامان خوبه؟ آره دِ یه حرفی بزن دختر!

 

 

دست گندم در آتل و چند جای صورتش هم چسب زده بودند اما بدتر از حاله جسمی‌اش حاله روحی‌اش بود!

 

 

-حرفی بزن گندم!

 

-تو… تو اتاق عمله م..میگن وضعیتش خوب نیست.

 

 

دست امیرخان از روی شانه‌اس سر خورد و سپس با دو داخل بیمارستان دوید.

 

 

گندم دوباره در خود جمع شد. به شدت می‌لرزید و اشک هایش لحظه‌ای بند نمی‌آمدند.

 

 

دستم مشت شده و قلبم اعلام غریبگی می‌کرد اما انسانیت، اجازه‌ی عقب نشینی کردن نمی‌داد!

 

 

لب گزیدم و کنارش رفتم.

 

 

پاهایم تقریباً روی زمین کشیده می‌شدند و ماه ها بود که آنقدر به هم نزدیک شده بودیم!

 

 

-گندم

 

 

چشمان اشکی‌اش را به چشمانم دوخت و در این لحظه بیشتر شبیه یک کودک بی‌پناه و معصوم بود نه دختری که ماه ها با نقشه های رنگارنگش زندگی همه را تبدیل به جهنم کرده بود!

 

 

-نگران نباش همه چی درست میشه.

 

-ش..شمیم

 

 

شمیم گفتنش با یکدفعه خودش را در آغوشم انداختن، همزمان شد.

 

 

 

 

یکه خورده کمر صاف کردم و او همچنان بلند بلند گریه می‌کرد.

 

 

-یه چی..چیزی میشه می‌دونم… م..مطئنم!

 

 

سخت بود. دردناک بود. مسبب خیلی از ناراحتی هایم مقابله ایستاده بود اما من جای حسابرسی مجبور بودم دلداری‌اش دهم!

 

 

فشار آرامی به شانه‌اش وارد کردم.

 

 

-فکرای بد نکن هیچی نمیشه، بیا بریم بوفه یه چیز بخور رنگت پریده… بیا.

 

 

تند سرش را به چپ و راست تکان داد و فاصله گرفت.

 

 

-نه نمیشه بریم تو شاید خبری شده باشه.

 

 

سریع دستش را گرفتم تا تنه به شدت لرزانش سقوط نکند.

 

 

-باشه هر جور که تو بخوای.

 

 

 

با قدم های آرام به سمت ورودی بیمارستان رفتیم.

 

 

جسمم پیشه گندم و روحم جای دیگری بود.

 

حسه خیلی عجیبی داشتم…

زنی که مادرم را نابود کرده و سال ها تحقیرم کرده بود، زنی که آخرین خاطره هم از او می‌توانست دلیله نفرت همیشگی‌ام باشد، اینجا بود و من اصلاً خوشحال نبودم!

 

 

خوشحال نبودن که جای خودش بغض هم داشتم!

 

 

-امیر اونجاست شمیم بیا… بدو.

 

 

با دیدن امیرخان که در حال صحبت با یک پزشک بود، تندتر قدم برداشتیم و گندم بلند صدایش زد:

 

-امیرخان؟ امیر؟

 

 

با شنیدن صدای گندم به طرفمان چرخید و همین که چشمان غرق اشکش را دیدم، پاهایم متوقف شدند.

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 78

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x