رمان شالوده عشق پارت 286

4.4
(102)

 

 

 

گندم مقابلش ایستاد و مضطرب پرسید:

 

-چی شد داداش؟ حالش خوب میشه مگه نه؟ حاله مامانمون خوب میشه!

 

 

این امیرخان، امیرخان همیشگی نبود!

 

امیرخانی نبود که موقع مشکلات با اخم و جدیت سر تکان می‌داد و لب می‌زد که حلش می‌کنم!

 

این امیرخان یک امیرخان بسیار متفاوت بود!

 

 

با ناراحتی تمام به خواهرش چشم دوخت و زمانی که با بغض و صدایی بم شده‌ گفت:

 

-بیا اینجا عزیزم… از این به بعد پیشتم نگران نباش تنها نمی‌مونی!

 

 

چشمانم گرد و دهانم باز ماند.

 

 

صدای چی شوکه‌ی گندم و جیغ و گریه‌ی یکدفعه‌ایش در گوش هایم پیچید و وارفته به دیوار سفید رنگ چسبیدم.

 

 

گندم مانند یک پرنده‌ی بال و پر شکسته در آغوش امیرخان خودزنی می‌کرد و من هیچ جوره نتوانستم جلوی قطرات اشکی که از چشمم ریخت را بگیرم!

 

 

پس اینگونه بود خدایا… در نهایت ظالمانی که گمان می‌کنی هیچوقت حتی خار به پایشان نخواهد رفت هم می‌مردند…!

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 102

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x