رمان شالوده عشق پارت 287

4.2
(114)

 

 

 

 

-بفرمایید.

 

-ممنون دخترم نمی‌خورم.

 

 

لبخند خسته‌ای به روی زن می‌زنم و برای پخش آخرین فنجان چایی سراغ نفر بعدی می‌روم.

 

 

-بفرمایید.

 

-ممنون.

 

-نوش جان.

 

 

سینی که خالی می‌شود، کمرم که تقریباً داشت از وسط نصف می‌شد را به سختی صاف می‌کنم و به نازنین اشاره می‌دهم تا ظرف خرما و حلوایش را اینطرف هم بچرخاند و خودم را روی صندلی می‌اندازم.

 

 

صدای نوحه و گه گاهی گریه زاری و مهمان هایی که با گذشت هر دقیقه جای کم شدن، بیشتر می‌شدند بیش از حد ویرانه‌ام کرده بود.

 

 

با حالت تهوعی که اَمانم را بریده بود چشمان خسته‌ام را به جایی که همیشه آذربانو می‌نشست، دوختم.

 

 

امروز سومین روز از نبودنش بود…

جای خالی‌اش حتی برای من هم ناراحتت کننده بود چه رسد به امیرخان و گندمی که در این سه روز بارها و بارها تا عمق نابودی کامل رفته و برگشته بودند!

 

 

نفس اندوهگینی کشیدم و نگاهم را به فرش زیر پایم دادم.

 

 

آخر عاقبت همه همینجا بود مگر نه؟ پس دلیلی که تا این حد همه به جان هم می‌افتادیم چه بود؟!

 

 

دلیله اینکه کینه هایمان را بزرگ و محبت را از قلبمان بیرون می‌کردیم، چه بود؟!

 

 

 

 

 

 

این دنیای فانی که در نهایت برای هیچکس و هیچ چیز نمی‌ماند، چرا هر روز و هر لحظه‌اش برای بعضی ها پر از جدل و حرص بود…؟!

 

 

-شمیم؟ شمیم جان دخترم؟

 

 

با صدای اراسته خانوم از فکر بیرون آمدم و سریع بلند شدم.

 

 

زن بیچاره در این چند روز بیش از حد مظلومانه گریسته و غم تنها خواهرش را خورده بود.

 

 

-جانم چیزی می‌خواید؟!

 

 

دستی به صورت سرخش کشید و تَری چشمانش را گرفت.

 

 

-دخترم اگه ممکنه می‌خوام یه کاری برام انجام بدی.

 

-از دستم بربیاد چشم، جان؟

 

 

پربغض به چشمانم خیره شد.

 

 

-پانیذ اومده جلوی دره اما امیرخان نذاشت بیاد تو!

 

-…

 

-می‌دونم کم اذیتتون نکرده اما آذر حق مادری داره رو گردن دختر من. خیلی وقت ها پیشه هم بودن. دخترم اونو مثله مادر می‌دید. می‌خوام تو مراسمش شرکت کنه. می‌خوام دخترمم عذاداری هاشو کنه. هر چقدرم خام و نادون باشه به نظرم این حقو داره! میشه تو با امیرخان صحبت کنی و راضیش کنی که اجازه بده؟!

 

 

لب گزیدم و ناراحت از اشک های روانش چشم گرفتم.

 

 

باور کردنی نبود اما این سومین روزی بود که پانیذ آمده و امیرخان اجازه نداده بود که داخل خانه شود!

 

 

فقط توانسته بود در مراسم خاکسپاری شرکت کند و در دو روز گذشته بارها شاهد التماس هایش به نجمی برای داخل آمدن شده بودم اما امیرخان این بار خیلی سفت و سخت قانون گذاشته بود که حق ورود ندارد.

 

ازت خواهش می‌کنم دخترم… بخاطر من!

 

 

خب قطعاً از راه ندادن پانیذ به خانه ناراحت نشده بودم اما نمی‌شد گفت که آراسته خانوم هم ناحق می‌گوید.

 

پانیذ و آذربانو رابطه‌ی بسیار نزدیکی با هم داشتند و آن دختر حق داشت که در مراسمش باشد!

 

 

-والا نمی‌دونم قبول کنه یا نه اما چشم الآن میرم باهاش حرف می‌زنم.

 

-خیر ببینی انشالله.

 

 

لبخندی به رویش زدم و به طرف در ورودی راه افتادم.

 

 

تعداد بالای مهمان ها و تنوعشان زیادی کلافه کننده است.

 

خصوصاً زمانی که افرادی از روستا، همان هایی که مادرم را هرزه خطاب کرده و او را به خاک سیاه نشانده بودند از کنارم رد می‌شوند و دست خودم نبود که با دیدنشان تمامه تنم سوزن سوزن میشد!

 

 

و مهمان های دیگر، زنان ثروتمندی که با دست مرا به هم نشان می‌دادند و پچ پچ می‌کردند که این همان عروس معروف آذرست!

 

آشپزی که قاپ پسر خانه را دزدیده و او را گول زده!

 

تا مرا می‌دیدند عقب می‌کشند و خدا می‌دانست که آذربانو چه داستان هایی از من برایشان تعریف کرده!

 

 

وارد حیاط می‌شوم و خوب می‌دانم که برای پیدا کردن امیرخان در همه‌ی این شلوغی ها باید کجا روم.

 

 

تند به محوطه پشتی حیاط می‌روم و وقتی که دیگر هیچ انسانی را در دوروبر نمی‌بینم، صدایش را می‌شنوم.

 

 

-بیا اینجا آندره… بیا پسرم.

 

 

جلو می‌روم و با دیدنش در آن حال و روز شوکه سرجایم خشک می‌شوم.

 

 

همه چیز از خاطرم می‌رود و غم عالم در قلبم خانه می‌کند.

 

 

پشت به قفسه آندره نشسته و در حالی که سگ بزرگش را در آغوش دارد، سرش را به سر حیوان چسبانده و لرزش خیلی کم شانه هایش دلم را خون می‌کند!

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 114

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x