دست هایم را در هم پیچاندم و با مغزی قفل شده به شانههای لرزانش خیره میشوم.
برای لحظهای گویا عقل از سرم میپرد که حتی نمیدانم باید چه عکسالعملی از خود نشان دهم!
نفهمیدم چند ثانیه خیرهاش شده بودم اما زمانی که لرزش شانههایش بیشتر شد، سریع خودم را جمع و جور کردم و با قدم های آرام نزدیکش شدم.
هر دو دستم را روی شانه هایش گذاشتم و کنارش نشستم.
در این ثانیه هیچ کدام از دعوا و جنجال هایمان حتی هیچ کدام از زمان هایی که قلبم را شکسته بود، یادم نمیآمد.
غم بسیار سنگینی را تحمل میکرد میدانستم. اما برای من هم راحت نبود! راحت نبود که مرد زورگو، خودخواه و گستاخ ترین شوهری که میتوانستم داشته باشم را در همچین حالتی ببینم!
همانطور که کنارش نشسته بودم، دستانم را از پشت دور گردن و شانه هایش پیچیدم و سرم را به کمرش چسباندم.
یکی از دست هایش را بالا آورد و دستم را گرفت اما شانههایش همچنان میلرزیدند و دلم را خون میکرد.
عطر تنش را عمیق نفس کشیدم و با بیقراری چشمانم را باز و بسته کردم.
جلو نرفته بودم چون نمیخواستم با دیدن اشک هایش معذبش کنم اما با هر بار تکان خوردن شانه هایش، انگاری که یک نفر قلبم را میگرفت و با تمامه توان فشارش میداد.
بیاختیار و با بغض بوسهای به کمرش زدم و آرام لب زدم:
-خیلی دلم میخواست بهت بگم ناراحت نباش اما میدونم اگه خودتو تخلیه نکنی، همیشه این بار رو شونههات سنگینی میکنه. برای همین میخوام که جلوی خودتو نگیری، غمت ایندفعه زیادی بزرگه… پس لطفاً باهاش نجنگ!
اینبار صدای فین فین کردن هایش هم بلند شد و با اشکی که در چشمانم خانه کرده بود، بیشتر به تنش چسبیدم و سرم را در گودی گردن خوش بویش فرو کردم.
شاید با استشمام عمیق عطرتنش میشد که از شرحه شرحه شدن دلم جلوگیری کنم.
گریههای آرام او و نفس کشیدن های عمیق من همچنان ادامه داشت و آنقدر فضای بینمان غمگین شده بود که حتی آندره همیشه سرخوش و وحشی نیز حس کرده بود.
و اینبار نه مثله یک سگ وحشی و درنده بود و نه آن حالت شروشیطان همیشگی را داشت. بلکه شبیه یک گربه خانگی و ملوس به سینهی امیرخان چسبیده بود و آنقدر احساساتی شده بودم که حتی دیدن او در این حالت هم بغضم را بیشتر میکرد.
-از حالا به بعد باید با این تنهایی چیکار کنم شمیم؟ چطوری باید باهاش کنار بیام؟!
صدای بَم و فوقالعاده غمگینش که بلند شد، از آندره چشم گرفتم و بیشتر خودم را به تنش چسباندم.
-میدونم قبول دارم شاید آذر سلطان شبیه بقیه مادرها نبود. شاید یه ذره هم جوری که باید جوری که بقیه نگرانه بچه هاشون میشن و خوبیشونو میخوان، نبود. اولویتش نبودم و همیشه به اسم خوبی و به جای فکر کردن به اینکه چی برام بهتره غرور و حسادت های مسخره خودشو در نظر میگرفت. اما با همهی این ها اون تنها کسی بود که هیچوقت ترس از دست دادنشو نداشتم شمیم! میدونستم هر چی هم بشه باز ولم نمیکنه اما حالا چی… حالا کی رو دارم؟!
پسرها و مادریشان…!
شاید عمیقترین رابطه های دنیا مربوط به دنیای پسرها و مادرها بود. ریشهای قوی و بسیار محکم حتی محکمتر از رابطه های پدر و دختری و قطعاً امیرخان هم با تمام الدرم بلدرم هایش از این قاعده مستثنی نبود!
فشار آرامی به شانهاش وارد کردم.
-شاید که نه قطعاً هیچکس نمیتونه جای کَسه دیگهای رو بگیره اما من پیشتم. هر چی بشه. هر اتفاقی هم که بیفته تنهات نمیذارم. تا روزی که زندهام منو داری! برای همین لطفاً این فکرهارو نکن… چون من هستم!
دستمم را روی شکمم فشردم و آرامتر از قبل ادامه دادم:
-ما هستیم!
مدتی سکوت شد و زمانی که به سمتم چرخید، با دیدن چشمان سرخ و اشکیاش قلبم ریخت و زبانم بند آمد.
با آن چشم های سرخ، ته ریش های درآمده و صورت ناراحت جذابیت مردانه و وحشیاش هزار برابر خیره کنندهتر و خاصتر شده بود.
نگاهم به صورتش دوخته شد و زمانی که لب هایش به یک طرف کج شد و پوزخند زد، تازه متوجه منظورش شدم.
-مطمئنی که تو رو دارم شمیم؟!
-امیر…
-شرمنده ولی من یکی دیگه اصلاً از این موضوع مطمئن نیستم!
با اطمینان بیشتری به چشمانش خیره شدم.
-زنت بودن، مادر بچهت بودن، محتاج تو بودن، هیچ کدوم نمیتونه منو کنارت نگه داره. قدرتش هیچ کدوم کافی نیست. واضحتر بگم حتی اگر همین فردا از هم جداشیم و به طور قانونی دیگه نسبتی با هم نداشته باشیم بازم این…
دستم را بالا بردم و روی سینهام گذاشتم.
-تماماً به تو تعلق داره. هیچوقت منطقم نتونسته جلوش وایسه. مغزم سال هاست که داره سعی میکنه اما حتی برای یک روزم نتونسته از پسش بربیاد! برای خودش فکر میکنه. برای خودش تصمیم میگیره. تو همهی داوری هاش حتی اگه تو بدترین کارم کرده باشی، بازم یه راهی پیدا میکنه تا حقو بهت بده! برای همین اصلاً نگران نباش. از روزهای خوش خبر ندارم ولی از الآن تا آخر دنیا تا هر وقت که زنده باشم، روزی نمیاد که ناراحت و تنها باشی و من پیشت نباشم! بهت قول میدم! من نه قلبم اینو بهت قول میده و بچهای که اگر به دنیا بیاد، صاحب بهترین بابای دنیا میشه!