رمان شالوده عشق پارت 290

4.2
(96)

 

 

 

با عصبانیتی که داشت به سطوح می‌آمد شمرده شمرده تکرار کردم.

 

 

-تو… مقصر… مرگ… آبان… نبودی! بسه دیگه به خودت بیا! به خودت بیا! پدر و مادرت انقدر نادون بودن که بخاطر فرار از بی‌مسئولیتی خودشون تو رو مقصر بودن اما تو تا کِی می‌خوای به این کار احمقانه ادامه بدی؟ کِی می‌خوای خودتو ببخشی؟ کِی می‌خوای حقیقت های واقعی رو ببینی؟!

 

 

همانطور که نشسته بود و سر آندره را نوازش می‌کرد، طوری که انگار هیچ صدایم را نمی‌شنود و در عالمی شبیه به رویا به سر می‌برد، گفت:

 

-سال ها همین کارو کردم. اِنقدر خودمو تو کار و مسئولیت های سنگین غرق کردم تا یادم بره. فکر می‌کردم بالأخره روزی میاد که آذرسلطان بهم بگه بخشیدتم! بهم بگه دیگه مثله سابق منو مقصر نمی‌دونه ولی آخرش چی شد؟ رفت و منو تا آخر عمرم با این بار سنگین تنها گذاشت!

 

 

نه دیگر نمیشد… دیگر نمی‌توانستم این حماقت پر جهالت را تحمل کنم!

دیگر حالم از این همه بی‌عقلی و دیوانگی به هم می‌خورد!

 

 

عصبانی جلو رفتم. دستانم را دو طرف صورتش گذاشتم و مجبورش کردم نگاهم کند.

 

 

-آبان چطوری مرد امیر؟ چی باعث شد که بمیره؟!

 

 

با سوال ناگهانی‌ام چنان تیز نگاهم کرد که لحظه‌ای تنم لرزید.

 

 

-هووم؟ چطوری مرد؟ اون بچه… برادرت چطوری مرد؟!

 

 

 

 

 

خشن غرید:

 

-ساکت شو شمیم!

 

 

ترس تمامه وجودم را فرا گرفت اما حال وقت عقب نشینی نبود!

 

هیچکس هرگز سعی نکرده بود این مرد را از آن باتلاق وحشتناک نجات دهد و همیشه آنقدر قوی و غیرقابل انعطاف به نظر می‌رسید که حتی نمیشد موضوع را به حوالی آبان برد چه رسد به مستقیم صحبت کردن در موردش!

 

 

-یادت نیست؟ می‌خوای من یادت بیارم؟!

 

 

چشمانش شبیه یک خونآشام سرخه سرخ شد و آنقدر خشم وجودش زیاد بود که آندره خیلی آرام از آغوشش بیرون آمد و کمی آنطرف‌تر همانند یک سرباز آماده به خدمت پاهایش را جفت کرد و با مظلومیت به صاحبش خیره شد.

 

 

-رفته بودین باغ!

 

 

یک لحظه گویی نفسش بریده شد که پلک هایش با درد روی هم افتاد.

 

 

-مثله همیشه آذربانو و ابراهیم خان داشتن دعوا می‌کردن، هم گندم و هم آبانو به تو که پسر بزرگتر بودی سپردن… یادته؟!

 

 

دستانش مشت شد و رگ گردنش بیرون زد.

 

 

-دوباره دعواهای وحشتناکشون شروع شده بود و هیچ حواسشون نبود که باید از بچه هاشون مراقب کنن!

 

 

زانویش شروع کرد بالا و پایین پریدن و آنقدر چهره‌اش در عین عصبانیت مظلوم شده بود که می‌توانستم در همین لحظه جانم را هم برایش دهم!

 

 

-گندم مدام گریه می‌کرد… یادته چی می‌خواست؟

 

 

قطره اشکی از چشمش چکید و سر پایین انداخت.

 

 

 

 

 

 

-بستنی می‌خواست ولی چون سرما خورده بود آذربانو ممنوع کرده بود و تو همش سعی داشتی قانعش کنی که با وجود گلو دردش بستنی براش خوب نیست.

 

 

حیرت‌زده نگاهم کرد.

 

-تو از کجا…

 

-وقتی تازه اومده بودم پیشتون و با هم آشنا شدیم، یه شب که خیلی مریض بودی همه چی رو برام تعریف کردی. تب داشتی. مدام هذیون می‌گفتی و همین که بابا احمد گفت مریض شدی، بدو بدو اومدم خونتون. پایین تختت نشستم. آذربانو و ابراهیم خان خیلی ناراحت بودن و یکدفعه تو همون تب و ناراحتی اسم آبانو اوردی. هنوز یه نوجون کوچیک بودی. اما تا با گریه و صورت سرخ گفتی خیلی دلم برای داداشم تنگ شده، یعنی کِی میشه دوباره ببینش؟ مامانت اینا مثله جن بو داده سریع به بهونه‌ی قرص اوردن از اتاق رفتن بیرون. اون روز تو همون حالته خواب و بیداریت همه چی رو در مورد مرگ آبان برام تعریف کردی. اینکه گندم مدام گریه می‌کرده و چون مریض بوده حواست بیشتر به اون بوده. اینکه آبان همیشه از دعوای مامانت اینا خیلی ناراحت می‌شده و اون روزم برای اینکه صدای اونارو نشنوه میره نزدیک استخر و…

 

 

دیگر نتوانست تحمل کند سریع بلند شد و همانطور که تند قدم رو می‌رفت با صدای گرفته‌ای گفت:

 

-ادامه نده… تو رو به هر کی می‌پرستی ادامه نده!

 

 

دستی به صورتم کشیدم و بلند شدم. حتی نفهمیده بودم که چه زمانی صورتم خیس شده بود!

 

 

-امیر بخاطر خودت یه بارم که شده مرور کن! یه بارم که شده!

 

 

ناگهان برگشت و حرصی فریاد کشید:

 

-فکر می‌کنی مرور نکردم؟ من هزار بار اون روز لعنتی و حال به‌هم‌زن رو مرور کردم. هر  سال سالگردش تو خودم لِه شدم و مردم اما…

 

-اما چی؟ واقعاً خودتو مقصر می‌دونی؟ امیر تو هم بچه بودی هنوز سنی نداشتی، چطوری باید از دوتا بچه همزمان مراقبت می‌کردی؟!

 

 

تند سرش را به چپ و راست تکان داد.

 

 

-من ترسو نیستم. هیچوقت با این بهونه های مسخره خودمو راحت نمی‌کنم شمیم!

 

 

 

 

عصبانی جلو رفتم و دستانم را دو طرف صورتش گذاشتم.

 

خیره به آبی های براق و خوشرنگش با مطمئن‌ترین لحنی که از خود سراغ داشتم، زمزمه کردم:

 

-یه لحظه فقط یه لحظه خودت درست به فکر کن. خودت و منو بذار تو اون موقیعت.

 

-شمیم…

 

-سه تا بچه داریم. دوتاشون کوچیکترن، یکیشون چهار پنج سالی از اون یکیا بزرگتره. می‌ریم باغ و با اینکه می‌دونیم اونجا یه استخر بزرگ داره و بچه ها هنوز اِنقدر که باید عقلشون نمی‌رسه، اونارو به هم دیگه می‌سپاریم و مشغول خودمون میشم. چندین ساعت تو دعوای مزخرفمون غرق می‌شیم در حالی که کوچیکترین بچه‌مون، دخترمون مریضه و یه پسر دیگه داریم که خیلی شیطونه و یکدفعه یکی از بچه هامون میفته تو استخر و…

 

 

صورتش زیر دستم داغه داغ شد اما بی‌توجه ادامه دادم:

 

-و اون یکی چون درگیر دختربچه‌س حتی متوجه نمیشه و وقتی می‌فهمه که خیلی دیر شده. حالا کی این وسط مقصره؟ پدر و مادر بی‌مسئولیتی که درست حسابی مراقبه بچه هاشون نبودن یا بچه ها؟!

 

-…

 

-بچه بودی امیر تو هم اون موقع بچه بودی! بچه اسمش روشه! هر خطایی هم کنه، کسی حق نداره از دستش ناراحت شه یا مجازاتش کنه. تو هم خیلی کوچیک بودی و هم اینکه اصلاً خطایی نداشتی!

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 96

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x