رمان شالوده عشق پارت 291

4.1
(112)

 

 

-…

 

-خطارو پدر و مادرت کردن کاری با خواسته و ناخواسته‌ش ندارم اما اگر این وسط اشتباهی باشه اسمه اونا روشه. چشمتو باز کن، تو مرد احمقی نیستی این زندگی رو بیشتر از این برای خودت زهر نکن. آبان فوت شده مادرتم همینطور اما تو مرگ هیچکدوم ذره‌ای هم تقصیرکار تو نبودی!

 

 

نگاه دزدید و انتظارش را نداشتم اما وقتی با ناراحتی و مظلومیت آرام گفت:

 

-واقعاً اینجوری فکر می‌کنی؟!

 

 

دلم می‌خواست برایش بمیرم.

و شاید آذربانو و ابراهیم خان بعد از مادرم بدترین گناه را در حق پسر خودشان کرده بودند!

 

 

آن ها برای فرار از بی‌مسئولیتی‌شان سال ها مسئولیتی به سنگینی یک کوه روی شانه های این مرد گذاشته بودند!

 

 

روی نوک پاهایم بلند شدم و هر دو دستم را دور شانه هایش پیچیدم، از خدا خواسته سرش را در گودی گردنم فرو کرد و همین که خیسی چشمانش به گردنم ساییده شد، با محبت‌تر از همیشه بغلش کردم و آرام در گوشش لب زدم:

 

-به قدر اسمم از این موضوع مطمئنم. نه تنها من پیشه هر کس خواستی برو. برای هر کی که خواستی این جریانو تعریف کن. اگه فقط یه آدمه عاقل پیدا شد که تورو مقصر مرگ برادرت دونست، اونوقت هر چی که خواستی بگو… قبول می‌کنم. خدا شاهده قبول می‌کنم!

 

 

کمی مکث کرد و سپس دستانه قدرتمندش محکم دور کمرم پیچیده شد و با همه‌ی توان به خودش فشارم داد.

 

 

-خوبه که هستی… خداروشکر که دارمت شمیمم.

 

 

 

 

 

خب این خیلی هم بد نبود مگر نه…؟!

 

 

قطعاً انتظار نداشتم که همین حالا متوجه تفکرات اشتباه های دور و درازش شود اما همین که اجازه داده بود برای اولین بار در مورد برادر مُرده‌اش و اتفاقات گذشته حرف بزنم و مخصوصاً پرسیدن همچین سوالی نشان دهنده‌ی این بود که توانسته‌ام ضربه‌ای مهلک به ذهن خودگناهکاربینش وارد کنم!

 

 

با آرامش چشم بستم.

 

 

بار بسیار سنگینی از روی شانه هایم برداشته شده بود.

 

خیلی وقت بود که دلم می‌خواست این حرف ها را بگویم. دلم می‌خواست فریاد بزنم که تو ذره‌ای مقصر نیستی اما آنقدر همیشه محکم و قدرتمند به نظر می‌رسید که سال ها حتی فکرش را هم نمی‌کردم که این موضوع آزارش دهد و اگر باج دادن های غیرعادی‌اش به خانواده‌اش نبود، شاید هرگز حتی شَک هم نمی‌کردم

 

 

دقیقه های طولانی در همان حالت ماندم و زمانی که حس کردم آرام‌تر شده از آغوشش بیرون آمدم.

 

 

احتمالاً تا حالا پانیذ تبدیل به یک درختچه‌ی کوچک شده بود!

 

 

-بهتری؟ اگه بهتری یه چیزی ازت می‌خواستم.

 

 

یک قدم رو به عقب برداشت و متعجب سر تکان داد.

 

 

-چی شده؟!

 

 

لب هایم را با زبان تَر کردم و با گفتن دلیلم برای به دنبالش آمدن کاری کردم که مظلومیت کوتاه مدتش کاملاً از بین برود و امیرخان همیشگی دوباره برگردد…!

 

 

 

_♡_

 

 

آیا از درخت شدن پانیذ ناراحت شدیم؟

 

گزینه یک: نه

 

گزینه دو: خیر

 

😔😂💔

 

 

 

 

-پاشو دیگه برو به سلامت.

 

 

با جمله‌ی یکدفعه‌‌ای که امیرخان همراه باز کردن در خانه گفت، معذب و زیرچشمی به آراسته خانوم خیره شدم و از دیدن نگاه سنگینش روی امیرخان گونه هایم سرخ شد.

 

 

-نمی‌شنوی دختر؟ میگم پاشو برو. می‌بینی که مراسم تموم شده همه مهمون ها رفتن!

 

 

پانیذ که برای اولین بار بود تا این حد داغون و آشفته می‌دیدمش، صورت خیسش را پاک کرد و شوکه به امیرخان خیره شد.

گویا باورش نمیشد که وقتی قبول کرده وارد اینجا شود، دوباره بخواهد بیرونش کند!

 

 

-ب..برم؟!

 

 

امیرخان دست  به کمر و دقیقاً مانند یک طلبکار واقعی کنار در ایستاده بود و با سواله مظلومانه‌ی پانیذ بی‌حوصله چشمانش را در حدقه چرخاند.

 

 

-اگه زحمتی نیست.

 

 

ابروهایم از این بالاتر نمی‌رفت!

 

باور کردنی نبود ولی تقریباً التماسش کرده بودم که پانیذ را برای چند ساعت داخل خانه قبول کند و هر لحظه که می‌گذشت شوکه‌ترم می‌کرد.

 

 

دقیقاً چطور شده بود که تصمیم گرفته بود پانیذ را اینگونه خط بزند؟!

 

 

این حرکت از امیرخانِ خانواده دوست زیادی بعید و دور از انتظار بود!

 

 

-واقعاً تعجب کردم از اینکه امیر گذاشته پانیذ بیاد… تو ازش خواستی؟!

 

 

با صدای گندم کنار گوشم از جای پریدم و به سمتش برگشتم.

هیچ نفهمیده بودم چه زمانی از پله ها پایین آمده است.

 

 

دیدنش در آن لباس های مشکی و آزاد و چشم هایی که از گریه های طولانی شبیه یک خط باریک شده بود، جداً ناراحتم می‌کرد.

 

 

 

 

-من ازش خواستم.

 

 

شبیه من به دیوار تکیه داد و دستی به طلایی های بلند و لختش که روی لباس مشکی رنگ از همیشه زیباتر به نظر می‌رسیدند، کشید.

 

 

-می‌دونی شمیم زیادی خوبی، هر چقدرم همه چی بینمون از بین رفته باشه نمیشه اینو ندیده گرفت. حتی… حتی مامانمم نمی‌تونست این کارو کنه. برای همین همیشه تو رو خطرناک می‌دید. فکر می‌کرد پسرشو ازش می‌گیری، همونطوری که مادرت قلب بابامو برای همیشه ازش دزدیده بود!

 

 

چشمانم را با درد باز و بسته کردم. هر باری که چیزی در مورد مادرم می‌شنیدم گویی یک نفر چاقویی را در قلبم می‌چرخاند!

 

 

-پیشنهاد می‌کنم اصلاً وارد اونجاها نشی گندم به اندازه کافی ناراحت هستی، نمی‌خوام منم ناراحتت کنم!

 

 

قبل آنکه بخواهد چیزی بگوید صدای تقریباً فریاد مانند امیرخان هردویمان را خشک کرد.

 

 

-بیا برو دیگه چرا بروبر منو نگاه می‌کنی؟!

 

 

پانیذ خجالت‌زده در خود جمع شد و آراسته خانوم بود که سریع به سمت دخترش رفت و کیف و وسایلش را به دستش داد.

 

 

-پاشو پانیذ.. پاشو بریم خونه دیگه دیر شده، یالا عزیزم.

 

 

امیرخان حرصی دستی به ریش هایش کشید و ناراحت و عصبانی گفت:

 

-می‌دونی که منظورم به شما نیست ولی دخترت دیگه تو این خونه جا نداره آراسته سلطان امروزم اگر شمیم نمی‌خواست عمراً اجازه نمی‌دادم بیاد. قبلاً به خودش گفتم الآن جلو تو هم میگم تا بفهمه باهاش شوخی ندارم، حتی  اگه مُردمم پانیذ حق نداره سر خاکم بیاد… بــایــد از ما دور بمونه!

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 112

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x