آراسته خانوم ناراحت گفت:
-امیرجان، میدونم منظورت چیه، میدونم دخترم اشتباه کرده. اما به نظرت بهتر نیست که یه کم تو این روزها کل خانواده بیشتر کنار هم باشیم؟ غم هامون رو با هم شریک بشیم و…
امیرخان جلو رفت.
عصبانیت، خستگی، ناراحتی از تمام وجناتش پیدا بود. اما رویه جدیدی که در پیش گرفته بود ناخواسته باعث برق چشمانم شد!
اگر از اول زندگیمان اینگونه رفتار میکرد قطعاً حال، هردویمان جای متفاوت تری ایستاده بودیم!
-دخترته، عزیزته میدونم. اما من دیگه کشش حسادتهای زنونه و بی اساسش، کشش دروغهاش و دخالتهای بیجا و بی دلیلش تو زندگیم رو ندارم. کشش اینکه دوباره خودشو محق بدونه و بخواد زنم رو اذیت کنه ندارم! دخترت حدشو نمیدونه پس دیگه پیش ما هم هیچ جایی نداره!
از اشاره مستقیمش و حمایتی که هرگز اینگونه از خودش نشان نداده بود، چشمانم درشت شد و ضربان قلبم بالا رفت.
واقعاً این مرد امیرخان بود…؟
مثل اینکه دوری نه چندان طولانی مدتمان بدجوری او را تحت تأثیر قرار داده بود!
برعکس حال خوش من، این اشارهی مستقیم بسیار برای پانیذ سنگین آمد. جوری که صدای گریههایش بلندتر شد و در کسری از ثانیه از خانه بیرون زد.
آراسته خانوم هم با فشردن شانهی امیر بیهیچ حرفی دنبال دخترش روانه شد و بسته شدن بلند در نشانم داد که خواب نیستم!
امیرخان جدی جدی تصمیم به باز کردن چشم هایش و دیدن حقایق گرفته بود!
سکوت سنگینی که لحظهای در فضا حاکم شد را دوباره خودش شکست.
چرخید و رو به من و گندمی که همچنان به دیوار چسبیده بودیم، گفت:
-میرم تو اتاق کار میخوام تنها باشم کسی نیاد!
سپس با قدم های بلند به سمت اتاقش راه افتاد و همین که در را بست، صدای گندم بلند شد.
-میدونی چرا امیر پانیذو بیرون کرد؟
سر به طرفش چرخاندم و او ادامه داد.
-چون پانیذ داشت راجع به تو بد حرف میزد و امیر هم خیلی اتفاقی شنید. باید بودی و میدیدی که چقدر عصبانی شد!
گونهام را از تو گاز گرفتم تا جلوی لبخند بدجنسانهای که میخواست روی لب هایم بنشیند را بگیرم.
پس بالأخره پانیذ هم در دام خودش افتاده بود!
-جدی؟ نمیدونستم اما خب دختر خالت حقشه، هر چقدرم که به زبون نیازی ولی خوب میدونی که چه آدم مارمولکیه!
دلم میخواست بگویم اتفاقاً کمی هم شبیه توست اما نه حوصلهی جنجال داشتم و نه قصد این را داشتم که یک انسان نابود شده را رنجیدهتر کنم.
لب هایش به بالا کشیده شد و برای لحظهای گندم سابق را در صورتش دیدم.
صورتی که هنوز هم بسیار معصومانه بود و با آن موهای طلایی و بلند دقیقاً شبیه یک عروسک واقعی بود که اگر از ادا اطفارها و فیلم بازی کردن هایش خبر نداشتی، دلت میخواست هر جور شده از او محافظت کنی!
نگاهم در صورتش چرخید و قفل چشم هایش شد. چشم هایی که دیگر حتی ذرهای برق زندگی در آن وجود نداشت.
ناراحتی ای که لحظهای در وجودم نشست، اصلاً و ابداً اختیاری نبود!
جداً چه بلایی بر سر دختری که روزی شور و نشاط این خانه بود آمد؟!
چه بلایی بر سر نازک نارنجی خانی ها آمده بود؟!
-برای همین میگم تو از مامانت خوش شانستر بودی. این همه اتفاق افتاد اما حس داداشم نسبت بهت تغییر نکرد… تو عشق هم از مامانت و هم از خیلی های دیگه خوش شانستر بودی. قدر چیزی که داری رو بدون.
حرفش را زد و دوباره از پله ها بالا رفت.
از حرص زیاد پلکم شروع به پریدن کرد.
میفهمیدم ناراحت و داغان است اما چرا او نمیفهمید که بعد از کارهای آذربانو با مادرم به هیچ عنوان حق شنا کردن در آب های آن حوالی را ندارد…؟!
دستم مشت شد و تند از پله ها بالا رفتم.
یک قدم بیشتر تا اتاقش فاصله نداشت که بلند و حرصی صدایش زدم:
-صبر کن.
-…
-بهت گفتم صبر کن گندم!
با عجله آرنجش را گرفتم و تنش را به سمت خود چرخاندم.
-تو چت شده هان؟ چه بلایی سرت اومده؟ دردت چیه؟ مشکلت با من چیه؟ چرا همش میخوای ناراحتم کنی؟!
-من نمیخوام ناراحتت کنم.
-پس چی؟ هدفتو واضح بگو تا منم بدونم و نسبت به همون باهات رفتار کنم. اگه من بخوام باهات دشمنی کنم هزارتا دلیل دارم! ولی تو چی؟ فقط یه دلیل، فقط یه دلیل بهم بده. ما یه وقتی بهترین دوست های هم بودیم. مثل خواهر بودیم. چی شد که دشمنم شدی؟ چرا با من دشمن شدی گندم؟!
چانهاش لرزید و اشک در چشمانش حلقه زد.
-من دشمنت نیستم من… من فقط…
-تو فقط چی؟ محض رضای خدا دیگه بسه لاپوشونی! یه توضیح درست و حسابی برای همهی نامردی هات در حق من و بقیه بده! توط فقط چی؟
و یکدفعه بغضش با صدای بلندی شکست و هق هقش همراه با جملهای شد که در این لحظه هیچ انتظار شنیدنش را نداشتم!
-من فقط عاشق شدم شمیم… فقط عاشق شدم…!
رادان:
-نمیخوای چیزی بگی؟
نگاهش رو موهای زیبای دختر میچرخید و آنقدر احساسه آشفتگی میکرد که زبانش به گفتن هیچ کلمهای نمیچرخید.
سکوتش که طولانیتر شد، قطره اشکی از چشمانه گندم چکید و ملتمس دستش را گرفت.
-رادان لطفاً… به اندازه کافی از بین رفتم! به اندازه کافی ناراحت هستم! من مامانمو از دست دادم میفهمی؟ دارم دیوونه میشم. حسه تنهایی داره میکُشَتم. توروخدا تو دیگه بس کن. تموم کن این دوریو من… من دیگه خیلی از این وضعیت خسته شدم!
نفسش را صدادار بیرون داد و با خستگی گوشهی چشمانش را فشرد.
احساس میکرد داخله سرش یک بمب متحرک وجود دارد. بمب متحرکی که هر لحظه امکان ترکیدن و به بار آوردن یک ویرانی بزرگ را داشت!
و دقیقاً از لحظهای که به دیدار شمیم رفت تا به خانه برگردد اما خواهر احمق و به شدت سادهاش گفت که حتی اگر از امیرخان طلاق هم گرفته بود در همچین وضعیتی او را به حاله خود رها نمیکرد، در سرش به وجود آمد و زمانی که گندم را هم مقابله نمایشگاه دید، معنای کامله گل بود به سبزه نیز آراسته شد را حس کرد.
-رادان…
-کِی میخوای بفهمی گندم؟ جداً خیلی دلم میخواد جوابه این سوالو بدونم. کی میخوای بفهمی که دیگه بینه ما هیچی نیست؟!
-عشقم…
بیاختیار صدایش بالا رفت.
-کِی دقیقاً متوجه این موضوع میشی تا من اون روزو برای خودم عید اعلام کنم؟!
با جملهی آخر گویی یک سد از مقابله چشمانه گندم برداشته شد که به هق هق افتاد و با هر دو دست صورتش را پوشاند.
-ب..بس کن اِنقدر عذابم نده. بــسه چرا باهام اینجوری رفتار میکنی؟ چ..چرا باهام مثله یه تیکه آشغال رفتار میکنی؟ م..مگه من جز اینکه دوست داشتم، جز این..که فقط یه ذره ازت محبت خواستم چیکار کردم؟!
در حالی که به سختی خودش را کنترل میکرد با عصبانیت به سمت در رفت و با اشارهای که به شایان کرد او را از طوفانی که در حاله شکل گیری بود، مطلع کرد.
شایان جلو آمد و با ناراحتی گفت:
-گناه داره رادان تازه مادرشو از دست داده، ولش کن!
-بچهها رو بفرست برن کسی تو مغازه نباشه.
-رادان
-گفتم بفرستشون برن شایان کَر شدی؟
شایان در حالی که میچرخید، غرغر کنان زیرلب گفت:
-فقط دعا دعا میکنم شمیم زودتر بیاد وگرنه به ناموسم قسم که همه پارهایم، مخصوصاً منه بدبخت!
با همان چانهی سخت شده منتظر خالی شدن نمایشگاهی که برای نزدیک شدن و رقابت با امیرخان زده بود شد و فقط خدا میدانست که دیدن تک تک ماشین های لوکس و کمیاب مقابلش تا چه حد حالش را بهم میزنند!
وقتی شمیمش آنقدر احمق بود که عاشقه آن مردک زبان نفهم و عقب مانده شده بود، کرور کرور پول خرج کردن دقیقاً چه فایدهای داشت؟!
آخرین نفر که در را پشت سرش بست، سریع چرخید و چنگی به کت و کیف مشکی رنگ گندم زد.
آن ها را به دستش داد و غرید:
-پاشو… مهمونی تموم شد. وسایلتو بردار و برو بیرون تا بیشتر از این اعصابمو خرد نکردی!
-ی..یعنی چی برو؟ آخه تو چرا اینجوری میکنی رادان؟ با بدبختی تونستم بیام ببینمت اگه امیرخان بفهمه که…
و بالأخره دخترک با بریدن سیم اشتباهی، بمب وجودش را فعال کرد!
-به جهنم به درک به هیچ جامم نیست که اگه اون داداشه عقب موندهت بفهمه چیکار میکنه! اتفاقاً کاش بفهمه. کاش بفهمه و برای حساب پرسی بیاد سراغم اونوقت دیگه منم مجبور نیستم بخاطر خواهر احمقم زبون به دهن بگیرم و مثله یه بیناموس هیچی ندار دست و پا بسته اینجا صبر کنم، خیلی راحت میزنم دهنشو سرویس میکنم!
با هر کلمهای که میگفت گویی یک گوله آتش از دهانش بیرون میزد و نگاهه گندم که مدام شکستهتر میشد، خشم وجودش را بیشتر میکرد!
-همش همین مگه نه؟ از فهمیدن امیرخان تنها موضوعی که به ذهنت اومد خالی کردن حرص و خشم خودت بود! حتی یه لحظه… حتی یه لحظه هم به من فکر نکردی! به اینکه چی میشم و داداشم با فهمیدن حقیقت چطوری برای همیشه خطم میزنه، فکر نکردی! در حالی که من حاض..رم همه چیمو بدم تا فقط یه روز بتونم کنارت خوشحال باشم، تنها چیزی که برای تو مهمه حرص و خشمت از امیره!