رمان شالوده عشق پارت ۱۴۶

4
(27)

 

 

 

با دستی که دخترک دور گردنش انداخته بود و چسباندن تنش به او، حالا بوی تن و موهایش واضح‌تر در مشامش می‌پیچیدند و با اینکه نمی‌خواست و خودش را لایق درد کشیدن می‌دید، ولی بوی تن شمیم بسیار بسیار قوی‌تر از این حرف ها بود…!

 

 

غریضه‌ی وحشی‌اش را آرام می‌کرد…!

دردندگی‌اش را می‌گرفت…!

غمش را می‌گرفت…!

 

دردش را می‌گرفت و شاید تنها تصمیم درست زندگی‌اش که کاملاً از آن مطمئن بود، ازدواج کردن با عروسک زیبای در آغوشش بود و آخ که چقدر در این مدت به او بد کرده بودند.

 

 

چگونه می‌خواست جبران کند؟!

 

اصلاً چطور باید جبران می‌کرد؟!

 

 

نه اخلاق درست حسابی داشت و نه ناز کشیدن بلد بود.

 

نه همراهی کردنش را بلد بود و نه حتی به راحتی به کوچکترین خواسته هایش جواب مثبت می‌داد.

 

 

اگر جای شمیم بود چه کار می‌کرد…؟!

 

 

قطعاً یک ثانیه هم این‌همه ناحقی را تحمل نمی‌کرد و مطمئناً هر دختر دیگری هم بود خیلی زودتر از این‌ها ترکش می‌کرد.

 

 

اینکه هنوز هم شمیم را اینجا داشت، بخاطر قلب طلایی دخترک بود وگرنه خیلی خوب به اخلاق های مزخرف خودش واقف بود.

 

 

اما شمیمش جلد بود!

 

جلد بود مگر نه…؟!

 

ترکش نمی‌کرد مگر نه…؟!

 

نه هرگز اجازه نمی‌داد ترکش کند!

میمرد ولی همچین چیزی را قبول نمی‌کرد!

 

 

تنها نقطه عطف زندگی‌اش را به هیچ عنوان نمی‌باخت! نمی‌توانست ببازد!

اگر شمیم را هم از دست می‌داد، یخ می‌زد.

بی‌ شَک احساساتش می‌مردند!

 

 

خدایا چه غلطی باید می‌کرد…؟!

 

 

چگونه وقتی که حتی بلد نبود، باید همه خطاهای حال به هم زن این چند وقته اخیرش را برای این دختر جبران می‌کرد؟!

 

 

 

از خودش بدش می‌آمد که حتی توانایی یک عذرخواهی ساده را نداشت و امشب هم با آنکه همه چیز را می‌دانست، باز نتوانسته بود عصبانیتش را کنترل کند.

 

 

شمیم در خواب نقی زد و ابروهای به هم پیچیده دخترک، گره‌ی اخم هایش را کور کردند و این دختر حتی در خواب هم چهره‌ی مظلومی نداشت.

 

جنگجو بودن های ذاتی‌اش مشخص بود.

یک جنگجوی قوی اما با قلبی بزرگ و مهری بی‌پایان…!

 

خدایا اگر او را از دست می‌داد می‌مرد.

 

 

حریص خم شد و بوسه‌ی محکمی از گونه‌اش گرفت.

 

 

در این چند ماه اندازه‌ی تمام مدت آشنایی‌شان ناراحتش کرده بود و خدا لعنتش کند!

 

 

شمیم دختر قوی بود اما بارها اشکش را درآورده بود با آن حرف هایی که بارش کرده بودند، سنگ هم بود می‌شکست چه رسد به یک دختر جوان و چگونه اسم خودش را مرد گذاشته بود…؟!

 

 

این تحقیرها حق عروسک زیبایش نبود… به ولله که نبود!

 

 

از خود بی‌خود شده شروع کرد به گرفتن بوسه های محکم از سر و صورت و گردن همسرش، گویی می‌خواست حضورش را به خودش ثابت کند و صدالبته که بوسه های تند و محکمش شمیم را از دنیای خواب بیرون کشید و وقتی آن چشمان خوش حالت و خوابآلود خیره چشمانش شد و متعجب زمزمه کرد:

 

-داری چیکار می‌کنی امیرخان؟!

 

 

حواسش جمع شد.

 

 

 

 

بزاق گلویش را به سختی قورت داد و نگاه خیره‌اش را از شمیم جدا نکرد.

 

 

-چی شده؟ تو… تو منو اوردی اینجا؟!

 

-لخت رو زمین خوابیده بودی سرما خوردنت ردخور نداشت!

 

 

حتی خودش هم از صدای به شدت گرفته‌اش متعجب شد چه رسد به شمیم.

 

 

نگران بازویش را گرفت و کمی نیم خیز شد.

 

-تو خوبی؟ صدات بدجوری گرفته.

 

 

دلش می‌خواست بگوید خوب نیستم اما خوب می‌شوم اگر بتوانی مرا کاملاً ببخشی!

 

اگر بگویی دلت با من صاف می‌شود و اگر فقط یک بار دیگر مثل گذشته پر عشق نگاهم کنی!

 

دلش می‌خواست اما نتوانست هیچ کدام را بگوید.

 

هر چقدر در ظاهر مغرور و از خودراضی جلوه می‌کرد، قلباً خیلی خوب به اشتباهاتش واقف بود و حتی رو نداشت تا از شمیم طلب بخشش کند!

 

 

اصلاً چه باید می‌گفت؟!

 

می‌گفت همسر عزیزم حال که همه چیز با مدرک برایم به اثبات رسیده، یاد این افتادم که چقدر در حقت ناحقی کردم و آنقدر مرد نبودم که به دختری که همسرم است حتی یک فرصت کوچک برای باور کردنش دهم و زمانی که همه برعلیه تو شدند، من حتی ثانیه‌ای نخواستم فکر کنم که شاید همه چیز جور دیگری باشد؟!

 

 

باید این حرفای مزخرف و شرم آور را به زبان می‌آورد…؟!

 

اگر خودش جای شمیم بود و همچین حرف هایی را می‌شنید، یک سیلی در گوش طرف مقابلش می‌خواباند و با غرور زمزمه می‌کرد:

نوشدارو بعد از مرگ سهراب هیچ فایده‌ای ندارد و بهتر است برود به درک!

 

 

-امیرخان چت شده؟ اتفاق جدیدی افتاده؟ داری نگرانم می‌کنی.

 

 

اما این شمیم بود.

فرشته‌ای که از سرش زیاد بود و کاش از این به بعد می‌توانست لایقش باشد!

 

 

 

-چیزی نیست نگران نباش.

 

 

شمیم چشمان خمار خوابش را ریز کرد اما پاپیچ نشد و سعی کرد از جایش بلند شود.

 

 

-برو کنار

 

 

به اولین و مسخره ترین بهانه چنگ انداخت تا او را بیشتر در آغوشش حس کند.

 

نزدیک‌تر حس کند و عشق، در رگ و پی تنش بپیچد.

 

 

-لُختی!

 

 

پوزخند کمرنگی روی لبان خوشفرم شمیم نیست.

 

 

-خب که چی؟ اولین باره لخت می‌بینیم یا اینکه شوهرم نیستی و یه مرد غریبه‌ای؟!

 

 

شمیم بعد از گفتن این حرف شانه‌اش را کنار زد و بی‌خبر از احساس عجیبی که به او داده بود، لبه‌ی تخت نشست.

 

 

خیره به ستون فقرات و پوست خوشرنگ دخترک کلمه‌ای که گفته بود در سرش پژواک شد.

 

 

شوهرمی… شوهرمی… شوهرمی!

 

 

 

قلبش تیر کشید و دقیقاً فرق میانشان همین بود مگر نه…؟!

 

 

آن کسی که همیشه کمتر ابراز احساسات های آتشین داشت شمیم بود. اما آن کسی که رابطه‌ی بینشان را فهمیده و نسبت به آن رفتار کرده بود هم باز شمیم بود!

 

 

برای همین این مدت تحمل کرده بود. وگرنه این دختر کسی نبود که زیر بار حرف های سنگین سر خم کند!

 

خود دیوانه‌ی احمقش با تمام ادعاهایش حتی یکبار با خود نگفته بود، امیرخان این دختر همسرت است… زن تو!

 

 

چه مرگش شده بود؟!

جدی چه مرگش شده بود؟!

 

یعنی تا این حد اَبله بود و خود خبر نداشت؟!

 

مگر زن جزوی از خانواده حساب نمی‌شد؟!

 

 

او که همیشه سنگ خانواده به سینه زده بود، چرا در ناخودآگاهش اینطور جا افتاده بود که خانواده‌اش فقط آذربانو و گندم هستند؟!

 

چرا… چرا… چرا؟!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x