لحظهای چشم بستم و سپس آنی که زبان باز و شروع به صحبت کرد، هیچ شبیه من نبود.
حرصی در وجودم زبانه میکشید که عجیب و بسیار ترسناک بود.
طوری که حس میکردم همین حالا میتوانم شخص مقابلم را تکه تکه کنم و کَکَم هم نگزد.
-چی میشه گفت؟ احتمالاً از بیرون اینجوری به نظر میاد یعنی…
جلو رفتم و دقیقاً رخ به رخش ایستادم.
-در اصل تو راست میگی. همینجوری به نظر میاد. آذربانو از همون اول بخاطر توجهاتی که امیرخان بهم داشت نتونست منو دوست داشته باشه. قبل ازدواجمونم دوست نداشت الآنم دوستم نداره. منم یاد گرفتم بخاطر همچین موضوع هایی خودخوری نکنم. به هر حال دوست داشتن که زوری نمیشه!
لبخند کوچکی روی لب هایش نشست اما قبل آنکه تثبیت شود، سریع گفتم:
-ولی یه نصیحت از منه متاهل داشته باش!
نگاهش گیج شد و من به در اتاقمان اشاره کردم.
-اگه اون تو وقتی با شوهرت تنها میشی، همه چی تو قشنگ ترین حالت خودش قرار میگیره، یعنی راهت درسته. شنیدی که قدیمیترها میگن تخت خوابتو گرم نگه دار شوهرتو رام خودت کن. تو بعضی از زندگی ها حرف واقعاً درستیه!
صورتش سرخ شد و جگرم خنک شد.
-هر وقت ازدواج کردی رابطهتو با شوهرت درست نگه دار و اجازه بده مگس ها هر چقدر میخوان ویز ویز کنن، در نهایت اونی که برنده میشه تویی!
کاملاً ساکت مانده بود و من دقیقاً همین را میخواستم.
میخواستم حد و حدودی که فراموش کرده را یادش بیاورم!
-دیر شده دیگه کم کم بریم حاضرشیم، پایین میبینمت.
لبخندی به رویش زدم و اینبار با شانه های سبکتری وارد اتاقمان شدم.
حال که با امیرخان آشتی کرده بودیم، باید کنترل بیشتری روی رابطهمان پیدا میکردم و نباید اجازه میدادم که دیگران، ناخدایی کِشتی که متعلق به ما بود را برعهده میگرفتند.
_♡_
این دیگر چه بود…؟!
توانایی تحلیل درست شرایط را نداشتم.
چیزی که در جریان بود، انرژی خاصی که وجود داشت، شاید دیدنی نبود اما بسیار بسیار حس کردنی بود.
درک کردنی و تعجب آور بود!
تقابلی خاص…
شبیه رویارویی دو گرگ با هم و یا شاید هم دو موجود درنده و وحشی!
شبیه وقت هایی که دو امپراطور مقابل هم قرار میگیرند و دقیقاً چه اتفاقی داشت میافتاد؟!
-بیا بشین خانومم.
با صدای امیرخان تکانی به پاهای خشک شدهام دادم.
جلو رفتم و کنار امیرخان، پشت میزغذاخوری عظیم سالن نشستم.
-سلام
صدای سلام های زیرلبی بلند شد و فضا زیادی سنگین و خفه کننده شده بود.
از میز زیادی پروپیمان چشم گرفتم و آرام به طرف دیگر میز نگاه کردم.
دو مرد زیادی جوان و خوشتیپ روبهروی امیرخان نشسته بودند و تا نگاه مرا به سمت خودشان دیدند، گردن کج کردند.
اول مردی که سمت راست میز نشسته بود خیرهام شد و سپس مردی که مقابل امیرخان بود.
تا نگاهم کرد، از حس عجیب چشمانش بیش از پیش ابرویم بالا پرید و زمانی که گفت:
-سلام خانوم حالتون چطوره؟
محبت درون کلامش نشانم داد تعجب واقعی چه حسی دارد!
-شمیم جان؟
شمیم جان پر اقتداری که امیرخان گفت باعث شد تا خیلی سریع نگاهم را از چشمان مرد جدا کنم و خدایا چقدر برایم آشنا بود!
-آقایون همون مهمون های افتخاری امروزمون هستن. ایشون،
به مرد سمت راستی اشاره کرد.
-شایان ملک زاده و آقای رادان حاتم رقیب جدیدمون!
مثلاً به شوخی گفت اما ذرهای در تلطیف فضا تاثیر نداشت و تنها یک لبخند کج روی لب های مرد رادان نام نشست.
او را کجا دیده بودم…؟!
-خانومم شمیم خانوم هستن.
تاکید امیرخان روی خانوم گفتن زیادی آشکار بود و گونه هایم را سرخ کرد.
-خیلی خوشبختم.
با دستی که شایان ملک زاده مقابلم گرفت محکم لب گزیدم و بخاطر چنگالی که امیرخان یکدفعه در بشقابش پرت کرد، چشم بستم.
دست دادن یک امر عادی بود اما نه برای امیرخان!