رنگ و رویش پرید و به تتهپته افتاد.
-ا..امیرخان به من چه ربطی داره؟ تو د..دیوونه شدی؟ عقلتو از دست د..دادی؟!
-راستشو بخوای تا الآن شک داشتم اما الان مطمئن شدم. انکار نکن بیفایدهس، چشمات حرف دلتو لو میدن!
دل خودم سوختم اما چاره چه بود…؟!
نمیتوانستم مجبورش کنم که از دوست داشتن امیرخان دست بردارد، میتوانستم؟!
و آیا زنی بیچارهتر از من وجود داشت؟!
مثلاً با عشقی دو طرفه ازدواج کرده بودم اما نه تنها زندگی مشترکم روی آب ساخته شده و شوهرم قدر یک ارزن به زنش، به من اعتماد نداشت و به کل در ذهنش خط خورده بودم، بلکه مجبور بودم در خانهای زندگی کنم که جز خودم دو زن دیگر عاشق مَردم بودند و من این روزها چقدر بیعار شده بودم!
چطور میتوانستم برای روشن شدن کلیدهای خاموش، برای برگشتن آرامش خانهی مان به زنی که همسرم را دوست داشت بگویم، اگر میخواهی مردی را که هر دوی ما دوستش داریم اما شوهر من است دوباره خوشحال باشد و در آسایش زندگی کند، هر آنچه که میدانی را به من بگو…!
باید مدال احمقترین زن دنیا را به من میدادند و یا بیچاره ترین را؟!
حتی خودم هم جواب این سوال رو نمیدانستم!
نم اشکش را گرفت و صدا صاف کرد؛
-من چیزی نمیدونم مطمئن باش اگه میدونستم اول از همه به خود خان میگفتم اما…
-اما؟!
-شب قبلی که گندم این بلارو سر خودش بیاره رفت بیرون!
-خب؟ این گندمه راجع به اون داریم حرف میزنیم، عادتش بود هر موقع که چشم امیرو دور میبینه پاشه بره این طرف و اون طرف!
-نه این فرق داشت. یادته که اون اواخر چقدر حالش بد بود. همش خودشو تو اتاق زندانی میکرد با کسی حرف نمیزد اما اون روز خیلی متفاوت بود. ساعت یک شب پاشد رفت بیرون!
-چی؟ یک؟!
-آره اول فکر کردم رامبد اومده دنبالش که بِرن بیرون. دخالت نکردم اما اون شب اصلاً خوابم نبرد. نشسته بودم همش داشتم به حرفهای رامبد فکر میکردم. اون نامه اون جملههای حال به هم زنش از جلوی چشمم کنار نمیرفت که نمیرفت. دم دمای صبح بود که برگشت اما یجوری بود. لباس هاش خاکی و پاره بودن. زخمی نبود ولی از صد فرسخی معلوم بود که چقدر داغونه. خیلی نگرانش شدم ولی نمیدونم چرا جلو نرفتم انگاری ازش ترسیده بودم. اما فردا صبحش وقتی دیدم اون بلا رو سر خودش اورده فکر کردم بخاطر نامهس. ازت متنفر شدم جریان نامه رو به خان گفتم اما نتونستم بیرون رفتن اون موقع شب گندمو بهش بگم.
-چرا؟!
-میترسیدم… میترسیدم بخاطر اینکه جلوی خواهرشو نگرفتم از دستم عصبانی بشه و اخراجم کنه!
شوکه نگاهم را چرخاندم.
-اما الآن توهم مثل من داری به این نتیجه میرسی که ممکنه اصل قضیه یه چیز دیگه بوده باشه؟ خدا میدونه که اون شب کیو دیده یا چه اتفاقی براش افتاده اما احتمالاً هرچی که بوده، دلیل حالا و روز الآنش اتفاقات مربوط به اون موقعهس!
سرتکان داد.
-وقتی منطقی فکر میکنی آره. منم اون موقع عصبانی بودم فکر میکردم بخاطر نامهس اما به احتمال زیاد همه اون جواب هایی که دنبالشون میگردی مربوط به اون شبی میشه که بیرون گذرونده!
دستش را گرفتم.
-هیچوقت نتونستیم باهم دوست باشیم اما بخاطر کمکی که کردی ازت ممنونم.
بغضش را قورت داد.
-دیگه بیحساب شدیم.
گفت و با قدمهای بلند از ایوان بیرون زد.
با خستگی نگاهم را در حیاط چرخاندم.
چطور باید میفهمیدم که گندم آن شب کجا رفته؟!
خدایا از چه طریقی باید اتفاقات مربوط به آن شب را میفهمیدم…؟!
-استراحت کن عزیزم اما یادت نره جشنو بیای وگرنه ازت دلخور میشم.
-اما…
-کار دارم شمیم جان فعلاً
تماس قطع شد و شوکه چرخیدم.
-چه خبره یه ساعت هی اون ماسماسکتو گرفتی دستت؟
حرصی نگاهش کردم.
-تو به ساسانی گفتی من حالم خوب نیست نمیتونم برم سرکار؟!
دستش را بند دکمهی مردانهاش کرد و از میانه چشم های نیمه بازش خیرهی قد و بالایم شد.
-آره
-به چه حقی این کارو کردی؟ برای چی اِنقدر تو کارای من دخالت میکنی؟!
-شاید چون شوهرتم؟
یک لحظه خون به مغزم نرسید و عصبانی جلو رفتم.
مطمئن بودم که از چشم هایم آتش فوران میکند.
-من یه انسانم. خودم قدرت تصمیم گیری دارم. بچه نیستم که اِنقدر جای من قدم برمیداری. اگه حالم بد باشه خداروشکر هم زبون دارم هم تلفن خودم زنگ میزنم میگم فلانی امروز خوب نیستم نمیام یا میام یا هر کوفته دیگه اینو بفهم امیرخان تورو به هر کی میپرستی اینو بفهم!
-زبونو که میدونم ماشالله هیچوقت کم نمیاره. کاش اِنقدر میخوری اینطرف و اونطرف به جای کلهت اون زبونت کنترل میشد!
چشمانش را بست و با لذتی مصنوعی ادامه داد؛
-فکرشو بکن هر کاری دوست داشتم باهات میکردم، چقدر شیرین میشدی مگه نه؟!
بخاطر منظور منحرفانهاش خجالتزده نگاه دزدیدم و یک قدم رو به عقب برداشتم.
-صد سال سیاهم نمیخوام برا تو یکی شیرین باشم!
پوزخند زد و خط گونهام را نوازش کرد.
-چشمات اینو نمیگن!
-جدی؟ میشه بفرمایید چشمام چی میگن؟!
جدی شد و نگاهش پر از حرف های ناگفته…!
-میگن هر چی شد شد، هیچوقت دستمو ول نکن.
عالیه