رمان شالوده عشق پارت229

4.6
(53)

 

 

 

 

 

اشک های شمیم یخ زده و امیرخان همچنان سکوت سنگین و دلهره‌آورش را حفظ کرده بود.

 

 

پانیذ فشاری به شانه‌ی امیرخان وارد کرد و خیلی نَرم عقب کشید.

 

 

روزهای زیادی صبر کرده بود تا شمیم کوچکترین چراغ سبزی به اشکان نشان دهد اما دخترک هر بار بدتر و تندتر از سری قبل رفتار می‌کرد و دیگر عملاً بیخیال این موضوع شده بود.

 

 

می‌خواست جریان را بیشتر کِش دهد تا حجم دروغ های شمیم سنگین‌تر شود اما امروز به کل طاقتش را از دست داد!

 

می‌دانست با این کار علاوه بر شمیم به اشکان هم آسیب خیلی بزرگی می‌زند اما هیچ اهمیتی برایش نداشت!

 

وقتی آن مرد آنقدر احمق و دیوانه بود که دست روی همسر مردی مثل امیرخان می‌گذاشت، پس باید تبعات کارش را هم قبول می‌کرد و تنها چیزی که برایش مهم بود، هدف های خودش بودند!

 

 

شاید این حرکتش باعث جدایی شمیم و امیرخان نشود اما مطمئن بود ضربه‌ی بسیار سنگینی به رابطه‌ی این زوج زده و بعد از همچین چیزی فقط به کمی زمان و چند ضربه‌ی کوچک دیگر نیاز داشت تا برای همیشه شمیم و امیرخان را از هم جدا کند!

 

 

با لبخندی که روی لبش بود، در خانه را باز کرد و ایمان داشت که خیلی زود جشن پیروزی‌اش کامل خواهد شد…!

 

 

 

_♡_

 

 

شمیم:

 

 

امکان نداشت…

تجربه کردن دوباره‌ی این کابوس هیچ جوره امکان نداشت!

 

آخر چرا…؟!

 

خدایا تو که شاهد بودی قصد نداشتم به این کار ادامه دهم!

 

شاهد بودی دنباله فرصت مناسب می‌گشتم.

 

دنباله این که امیرخان وقتی این موضوع را بفهمد که کمترین تبعات را برای همه داشته باشد!

 

چرا مرا سزاوار همچین چیزی دیدی؟!

 

 

و شاید هم نه… تو تقصیری نداشتی!

 

مقصر اصلی خودم بودم… من دیر کرده بودم!

 

من اشتباه فکر می‌کردم که شاید ذره‌ای انسانیت در وجود پانیذ مانده باشد.

 

مثل همیشه خودم تقصیرکار اصلی بودم!

 

 

تن لرزان و یخ زده‌ام را وادار به حرکت کردم و آرام از آغوش امیرخان فاصله گرفتم.

 

 

دستانش از روی شانه هایم سُر خورد و می‌توانستم قسم بخورم که هرگز او را تا این حد حیران و درمانده ندیده بودم!

 

با لکنتی فراوان زمزمه کردم:

 

-بذ..ار ت..توضیح بدم. بخ..دا هیچی ب..به اون کثیفی که پ..انیذ برات تعریف کرد نیست!

 

-…

 

 

-گ..گوش کن من… من هیچ کار بدی نکردم. ق قسم می‌خورم. اصلاً بذار از اول ب..برات تعریف کنم.

 

-…

 

 

-وقتی که رفتم تو رستوران کار ک..کنم، همون روزای اول با اش..اشکان آشنا شدم. اول نمی‌فهمیدم چرا اما یکدفعه خیلی بد بهم پیله کر..د!

 

 

لرز شدیدی که یکدفعه بر تنش نشست از چشمم دور نماند و با آنکه خیلی دلم می‌خواست محکم بغلش کنم و قلبش را آرام کنم اما نه تنها جسارتش را نداشتم بلکه مطمئن بودم مرا پس خواهد زد!

 

 

از این فکر اشک هایم چکید اما به سختی چانه‌ی لرزان، قلب ضربان‌دار و تن یخ زده‌ام را کنترل کردم تا قبل فروپاشی کمی هم که شده از کثیفی حرف های پانیذ در ذهنش بکاهم!

 

هیچ امیدی نداشتم اما حق نداشتم او را با افکار جهنمی‌اش تنها بگذارم و باید با آخرین توانم به آخرین دست آویزها چنگ می‌انداختم.

 

 

-نمی‌فهمیدم هدفش چیه خیلی سع..ی کردم تا ازم دو..دورشه اما انگار نمی..دونم دقیقاً چرا مثل اینکه من ش..شبیه نامزد سابقشم! کسی که دوستش داشته اما از دس..تش داده. اگر اشتباه نکنم دختره فوت شده، برای همین نتونست ب..بیخیاله من بشه!

 

 

قرنیه های خاصش چنان گشاد شدند که برق از سرم پرید و تند اضافه کردم.

 

-البته خودش ای…ن هارو بهم نگفت. یادته با سوگل رفتم تولد؟ اونجا وقتی داشت با احسان حر..ف می‌زد، شنیدم.

 

-احسان؟!

 

صدای بم و گرفته‌اش بلند شد و با گذشت هر ثانیه بیشتر عمق فاجعه را درک می‌کردم.

 

 

در این لحظه دیگر پنهان کاری چه فایده‌ای داشت؟!

کشتی سوراخ شده و تمام راه درروها از بین رفته بود!

 

 

-آ..آره احسان اونم خبر داره!

 

-…

 

 

-می‌دونم الآن همه چیز خ..خیلی وحشتناک به نظر می‌رسه اما باور کن، ق..قسم می‌خورم سر یه فرصت مناسب می‌خواستم بهت بگم.

 

-…

 

اون آدم، اون مرد از نظر روانی مش..مشکل داره. برای همین با وجود تمومه پس ز.. زدن های من عقب نشینی نکرد. به… به جون تو خیلی سعی کردم ردش کنم اما هیچ جوره نمی‌فهمید. البته تو این نفهمیدن پانیذ هم نقش بزرگی داشت. اون دختر برخلاف فیلمی که چند دقیقه پیش باز..زی کرد، اصلاً تو این جریان معصوم نیست. خودش از قصد با اشکان دوست شد! حتی اون بود که پاشو به عنوان خواستگار تو خ..خانواده باز کرد. همه‌ی مدت از این موضوع سواستفاده کرد و حالا هم اینجوری همه چیزو به نفع خودش برات تعریف کرد! ولی تو باور نمی‌کنی م..مگه نه؟ مطمئنم حرفاش..شو قبول نمی‌کنی!

 

 

 

ایستاده بود… صاف و مثل همیشه محکم اما نگاهش، چنان دردی در چشمانش نشسته بود که حاضر بودم همین حالا جان بدهم اما در عوض بتوانم این درد را از او بگیرم!

 

 

دردی که یکی از مسبب هایش خودم بودم!

 

 

انگار یک سَد بزرگ از پشت پلک هایم برداشته شد و اشک هایم چنان تند و پشت سرهم روی صورتم روان می‌شدند که توانایی شستن تمام جانم را داشتند.

 

 

انگشت های یخ زده‌ام را درهم قفل کردم.

 

 

ذهنم بهم ریخته و پر از هیچ های بزرگ شده بود اما به سختی سرپا مانده بودم تا از این سکوت ترسناک استفاده کنم و تا جایی که می‌شد، حیوانِ وحشی و درنده وجودی‌اش را آرام کنم.

 

 

گرچه در این لحظه همچین کاری غیرممکن به نظر می‌رسید!

 

 

محکم گونه‌ام را از داخل گاز گرفتم.

 

-می‌دونم الآن خیلی ناراحتی که چرا زودتر بهت نگفتم اما ق..قسم می‌خورم می‌خواستم همه چی‌رو بگم. یادته داشتیم می‌رفتیم مسافرت بهت گفتم یه نفر مزاحمم میشد؟ حتی اون موقع هم خی..لی واکنش نشون دادی و من…

 

 

بی قرار پا بر زمین کوبیدم و نالیدم:

 

-نمی‌خوام خودمو تبرئه کنم اما بفهم امیرخان! فقط یه بار خودتو جای من بذار. وقتی برای یه مزاحمت ساده می‌تونی جهنمو بی..اری جلوی چشم آدم، چطوری می‌تونستم بدون ترس از اینکه چه عکس‌العملی نشون میدی، همه چیزو بهت بگم؟ ترسیدم. بخدا قسم ترسیدم. اما بیشتر ترسم بخاطر خودت بود. خیلی ترسیدم از اینکه کاری کنی و خودتو تو دردسر ب..بندازی. خواستم اول خودم حلش کنم بعد بهت بگم. اونجوری خیالم راحت بود هر کاری هم با من کنی، هر تنبیهی هم که باشه، مختص منه. خودتو تو خ..طر نمی‌ندازی! آینده‌تو، زندگیتو بخاطر عصبانیت از بین نمی‌بری! باور کن تنها دلیل نگفتنم همین…

 

 

-فقط می‌خوام یه چیزی‌رو بدونم شمیم.

 

 

با شنیدن صدایش سریع اشک هایم را پاک کردم و سراپا چشم شدم.

 

 

-چطوری از منی که حتی نمی‌تونستم اسم یه مرد دیگه‌رو از زبونت بشنوم، همچین آدم بی‌غیرتی ساختی؟ چطوری تونستی این کارو بکنی؟!

 

 

قسم می‌خورم که این جمله می‌توانست معنای واقعی سوختن یک انسان باشد!

 

این جمله می‌توانست مرا تا آخر عمر، بارها و بارها بُکَشد و تمام روحم را به خونریزی بی‌اندازد!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 53

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x