رمان شالوده عشق پارت231

4.6
(51)

 

 

 

 

 

وقتی بیشتر مشکلاتم بخاطر نقشه هایش کثیفش بود، دقیقاً با چه جراتی اینگونه نگاهم می‌کرد؟!

 

 

هنوز بودنش را هضم نکرده بودم که کف دستش را محکم به سینه‌ام کوبید و داخل شد.

 

 

در با صدای بلندی بسته شد و شوکه به چشمان خونینش نگاه کردم.

 

 

-چیکار داری می‌کنی شما؟!

 

 

با سیلی پرقدرتی که یکدفعه بر صورتم زد، قدمی رو به عقب برداشتم و حیران دستم را روی گونه‌ام گذاشتم.

 

 

-خـفـه شو فـقـط خـفـه شـو شمیم.

 

-به چه…

 

-تا کِی می‌خوای چنبره بزنی رو زندگیمون؟ کِی قراره دست بکشی از ما؟ بخاطر تو، بخاطره هرزه‌گریات، بخاطره دروغ هات، دغل بازیات کم مونده بود پسرم امروز قاتلشه! پسرِ من، کسی که یه شهر رو اسمش قسم می‌خورن، بخاطر دوست داشتن هرزه‌ای مثله تو چیزی نمونده بود که همه زندگیشو ببازه!

 

 

لال شدم و احساس شکستگی همه‌ی قلبم را از آن خود کرد.

 

 

آذربانو دست لرزانش را مقابل صورتم تکان می‌داد و صورت خیس از اشکش نماینگر حال خرابش بود اما من حالم خراب نبود!

 

حالم خراب نبود… من نابود شده بودم!

 

از تحقیرهایی که تمام نمیشد، از داستان هایی که همیشه مقصر اصلی‌اش من بودم، از عشقی که هر روز به گونه‌ای تمام وجودم را می‌لرزاند، از همه شان به قدر تمام دنیا خسته شده بودم!

 

 

اما با این حال با وجود اشک هایم که ناخواسته و پشت سر هم می‌چکیدند، نتوانستم نپرسم:

 

-الآن ح..حاله امیر خوبه؟ حالش خوبه مگه نه؟!

 

-…

 

-اش..اشکانم خوب میشه. د..دکتر شاهین گفته حالش خوب میشه!

 

 

صورت آذربانو یکپارچه سرخ شد و ناگهان محکم گلویم را گرفت و با تمام توان فشار داد.

 

 

راه نفسم بسته و چشمانم گرد شدند.

 

 

به مچش چنگ انداختم اما ذره‌ای از فشار دستانش کم نشد.

 

 

 

 

من بی‌حس بودم و او از خشم زیاد زورش به اندازه‌ی یک گاو وحشی شده بود.

 

 

-چطوری می‌تونی اِنقدر پررو باشی هرزه؟ بابا چطوری بگم تو رو تو خانوادم نمی‌خوام؟ چطوری بگم تو به درد پسره من نمی‌خوری؟ دختره‌ی آشغال چرا یه ذره غرور نداری؟ چرا یه ذره شخصیت نداری؟!

 

 

بی‌نفس تقلا می‌کردم تا دستش را از روی گلویم بردارد اما بی‌رحمانه و محکم‌تر فشار می‌داد.

 

 

-گیریم غرور نداری، شخصیت نداری، تویی که ادعای دوست داشتنت میشه نمی‌بینی پسرم بخاطر تو داره همه چیزشو می‌بازه؟ کوری؟ نمی‌فهمی که یه زن سلیطه و افسارگسیخته مثله تو به دردش نمی‌خوره؟ نمی‌فهمی اگر با تو بمونه همیشه از این مشکلات دارین؟ نمی‌فهمی حساسیت شدیدی که روی تو هرزه داره چقدر اونو از زندگی می‌ندازه؟ نه… نمی‌فهمی! نمی‌فهمی چون نفهمی اما من امروز از بین رفتن بچه‌مو با چشمای خودم دیدم و حتی نمی‌خوام فکرش رو هم کنم اگه امیر اون مرتیکه اشکان‌رو جای دیگه‌ای پیدا می‌کرد و ما نمی‌فهمیدیم، حالا تو چه وضعیتی بود! آخ شمیم آخ… لعنت به نونی که تو خونه‌م خوردی. کاش اون روزی که پاتونو تو خونه‌م گذاشتید، همون روز اول قلم جفت پاهاتون رو خرد می‌کردم… کاش!

 

 

 

چنان غرق تکبر و خودپرستی شده بود که میشد شیطان را در وجودش دید!

 

 

صدای خرخری از گلویم بلند شد و چشمانم کم کم داشت سیاهی می‌رفت اما وقتی که گفت:

 

-درست مثل مادر هرزه‌ت بی‌شرفی. کثیفی. نمک نشناسی تو خونِته! امیدوارم اون مادرت بخاطر پس انداختن توله سگی مثله تو هر روز تنش تو گور بلرزه… خدا می‌دونه که تنها آرزوم همینه!

 

 

نفهمیدم چه شد… انگار یک نفر دیگر بود!

 

قدرتی که به ناگهان در دست و پایم جمع شد، چیزی نبود که هرگز آن را حس کرده باشم! تلفیقی از خشم عصبانیت و نفرت…!

 

 

یک لحظه بود… زانویم که بالا رفت و محکم در شکم زن مقابل کوبیده شد و آن کسی که با همه‌ی توان آذربانو را هول داد و فریاد کشید:

 

-بی‌شرف خودتی عوضی. بیخود می‌کنی اسم مادر منو به زبون کثیفت میاری تو!

 

 

هیچ شبیه شمیم همیشگی نبود…!

 

 

آذربانو روی زمین افتاد و اول شوکه به منی که از خشم و نفرت می‌لرزیدم و اشک می‌‌ریختم خیره شد و سپس شبیه یک سونامی وارد عمل شد.

 

 

 

 

دندان هایش صدادار به هم می‌خوردند اما چنگی به کیفش زد و به سختی موبایلش را درآورد و شماره گرفت.

 

 

-بیا بالا پانیذ… بیا باید این آشغالو از خونه‌ی پسرم بندازیم بیرون!

 

 

ناباور قدمی رو به عقب برداشتم.

 

 

این درجه از تحقیر و کوچک شدن هیچ جوره برایم قابل پذیرش نبود!

 

خدایا حتما خواب بود… یک خواب خیلی تلخ و حال به‌هم‌زن!

 

 

درست است که آذربانو هیچگاه از من خوشش نمی‌آمد اما این هم زیادی بود… خیلی زیادی!

 

 

شوکه به دیوار چسبیده بودم و همین که در خانه زده شد، آذربانو فرض ایستاد و در را برای پانیذ باز کرد.

 

 

پانیذ خیره نگاهم می‌کرد و من دقیقاً مثل یک بیچاره‌ی سر راهی، پر از شوک منتظر بودم تا عاقبت این داستان را ببینم.

 

 

-بیا تو… دختره‌ی هار وحشی شده، منو انداخت زمین!

 

-هـین چی داری میگی خاله؟ حالت خوبه؟!

 

-منو ول کن، بیا کمک کن اینو بندازیم بیرون!

 

 

 

 

 

-اما امیرخان…

 

-تا امیر بخواد خودشو جمع و جور کنه چند روز طول می‌کشه. پسرم عقلشو از دست داده. حالیش نیست این دختر چقدر داره بهش ضربه می‌زنه!

 

-خاله اگر بفهمه خون به پا می‌کنه!

 

 

آذربانو صدایش را بالا برد.

 

-من به عنوان مادرش وظیفمه که راهه درستو بهش نشون بدم. حالا که هر چی میگم نمی‌فهمه، پس یه جور دیگه حالیش می‌کنم! پانیذ امروز نزدیک بود امیر بخاطر این هرزه یکی‌رو بکشه! می‌فهمی این یعنی چی؟ نه نمی‌فهمی ولی اگر مادر بودی خیلی خوب درکم می‌کردی!

 

 

صدای گریه هایش بالا رفت و پانیذ با چهره‌ای متاسف دستش را گرفت.

 

 

-باشه خاله لطفاً آروم باش… چشم اصلاً هر کاری تو بخوای می‌کنیم.

 

 

پوزخند تلخی روی لب هایم نشست و آذربانو حقش بود انسان های روباه صفتی همچون پانیذ کنارش باشند!

 

 

حقش بود که اِنقدر احمقانه روی شانه کسی گریه کند که در اصل مسبب حال و روز اصلی پسرش بود!

 

 

با تمام وجود امیدوار بودم این ماری که در آستین پرورش می‌داد، روزی بدجور نقره داغش کند!

 

 

-خیلی‌خب تو وسایلشو جمع کن منم…

 

 

حالی که داشتم را هیچ کلمه‌ای نمی‌توانست توصیف کند.

 

می‌خواستند مرا از خانه‌ی شوهرم بیرون کنند؟!

 

 

حرصی صورت خیسم را با پشت آستینم پاک کردم و آرام به سمت اتاق رفتم.

 

 

 

 

قصه‌ی من شبیه فیلم ها که عاقبت شخصیت های منفی پشیمان می‌شدند و با گریه طلب مغفرت می‌کردند، نشده بود.

 

 

آذربانو بعد تمام خطاهایش نه تنها پشیمان نبود بلکه می‌خواست مرا از خانه خودم بیرون کند!

 

 

شبیه آن قهرمان هایی هم که همه را شیفته خود می‌کردند، نشده بودم.

 

تنها کسی که همیشه دوستم داشت امیرخان بود.

 

آن هم یک دوست داشتن عادی نبود، دوست داشتنش شبیه چاقو بود! درد داشت! بارها زخمی‌ام کرده بود!

 

 

من فقط شمیم بودم… شمیمه همیشه تنها!

 

 

مانتویم را از پشت در چنگ زدم و آرام مقابل آینه پوشیدمش.

 

 

دکمه هایم را سر صبر بستم.

 

 

لب هایم صاف روی هم قرار گرفته و ذهنم پر از شلوغی بود.

 

 

در پس ذهن، در اعماق مغز، دخترکی کوچک با همه‌ی توان فریاد می‌کشید:

 

-خدایا چرا؟!

 

 

هزاران سوال بی‌جواب… هزاران غصه به اتمام نرسیده!

 

 

آخرین دکمه را که بستم، پانیذ را کنار چارچوب در دیدم.

 

 

آمده بود مرا از اتاق شوهرم بیرون کند…؟!

 

 

سیب آدمم چنان تکانی خورد که حس کردم بزاق گلویم را نه بلکه اسید خالص قورت داده‌ام!

 

 

چرخیدم و شالم را هم آرام روی موهای رهایم انداختم و پانیذ همچنان سرجایش ایستاده بود.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عرشیا خوب
7 ماه قبل

بیچاره شمیم چی میکشه ازدست این قوم ظالمین

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x