رمان قلب عاشق پارت 5

4.4
(41)

 

 

 

 

بسته را برداشته روی تخت می‌اندازد

 

…….. بی‌شعور کثافت!

 

شروع می‌کند به درآوردن لباس هایش

در همان حین سعی می‌کند صدای جهان را تقلید کند

 

…….. با من ازدواج کن!

 

کاملا عریان می‌شود و بسته ی لباس خواب نارنجی رنگ را باز می‌کند

 

……… مردم چقدر پرو شدن مخصوصا که این جماعت!

بی ادب چندش!

 

پیراهن خواب حریر را تن می‌کند و به خودش در آینه ی قدی نگاه می‌کند

چرخی می‌زند

 

……. کاش کوتاهه رو برمی‌داشتم!

 

چین لباس را می‌گیرد و از اطراف می‌کشد

 

…….. کاش رنگ های دیگشم می‌گرفتم!

 

باز هم چرخی می‌زند و موهایش را به چرخش در می‌آورد

 

…….. کاش مدل های دیگشم می‌گرفتم!

 

کلا افکارش از این شاخه به آن شاخه می‌گذشت

 

یاد خاطراتش با نگار می‌افتد

چقدر با هم خرید میرفتن و چقدر در خیابان می‌خندیدند و جیغ می‌کشیدن

بعضی ها بد نگاهشان می‌کردند اما چه اهمیتی داشت؟

قرار نبود خوشی های ساده یشان را به خاطره عده ای، کنار بگذارند

 

دوباره چشم هایش پر می‌شوند و کم کم گونه هایش خیس

 

…….. الهی بگردم برات خواهرم

چقدر نگران آینده ی دخترت بودی

کاش به جای تو، این قوم اشقیاء تارومار می‌شدن!

 

منظورش جهان و باقی خانواده بود!

البته جز مادربزرگ و آن خواهر کوچکترشان

 

نفسش را بلند بیرون می‌دهد

چه روز هایی را می‌گذراندن…

 

 

 

کوله اش را برمی‌دارد و از اتاق بیرون می‌رود

 

……. مامان من رفتمااا

 

نگین از آشپزخانه بیرون می‌آید

 

_ چه خبرته دختر؟

کجا؟

 

……. میرم دانشگاه

معلوم نیست کارم چقدر طول بکشه

کاری داشتی یا چیزی لازم داشتی زنگ بزن قربونت برم

 

_ خدا نکته مامان

چقدر بگم نگو این حرفو؟

 

…….. باشه ولی اعتقاد قلبیمه

 

صورت نگین را می‌بوسد و بار دیگر خداحافظی می‌کند..

 

 

…………… 🍃

 

 

 

 

دو ساعت از وقتی که برای آمدن استادشان صرف کرده بود، گذشت اما انگار باز هم باید به انتظار می‌نشست

 

_نازی جان؟

 

سر می‌چرخاند

دختری گندم گون با قدی نسبتا بلند که سال پیش همکلاسی بودند

کامل به سمتش برمی‌گردد

 

…….. سلام مریم جان

 

_ سلام عزیزم.. خوبی؟

 

به هم دست می‌دهند و نازنین بی حال سر تکان می‌دهد

 

……… آره.. ممنون

خوبی خودت؟

 

_ مرسی

عزیزم تسلیت میگم، من تازه فهمیدم

خدا رحمتش کنه.. روحش شاد

 

چندین بار با نگار به دانشگاه آمده بود،

چقدر دوستانش سر به سرش می‌گذاشتن که نگار از او بهتر است

نمی‌دانستن نازنین تا چه اندازه خواهر بزرگترش را دوست داشت

او به خاطره نگار هر کاری می‌کرد..

 

…… ممنون عزیزم

 

لبش را گاز می‌گیرد تا بغض آمده برگردد

 

_ واسه پایان نامت اومدی؟

 

نگاهی به ساعت روی دستش می‌اندازد

 

…….. اگه فاتحی بیاد، آره

 

_ خیلی منتظر نباش، گفته بود امروز دیر میاد

اگه سوال داری میتونی از استاد احمدی بپرسی، بهت کمک میکنه

 

هر دو به سمت ورودی سالن می‌روند

 

…….. اتفاقا چندتا از بچه های کلاس رفتن پیشش، راهنمای خوبیه..

 

 

از پله ها که بالا می‌روند مسیر هر یک جدا می‌شود، از هم خداحافظی می‌کنند.

مریم به سمت یکی از کلاس ها و نازنین هم به سمت اتاق استاد احمدی می‌رود ..

 

با زدن دو تقه به در اجازه ی ورود می‌گیرد

 

……. سلام استاد

وفایی هستم، در رابطه با پایان نامم خدمتتون رسیدم

 

مرد تقریبا سی و هفت، هشت ساله ای از پشت عینک نگاهی به دختر مقابلش می‌اندازد

همان دختر بود!

با سر اشاره ای به سمت صندلی می‌کند

 

_ سلام.. بفرمایید!

 

 

……………… 🍃

 

 

 

 

تشکر آرامی می‌کند و روی دومین صندلی کنار میز بزرگ چوبی می‌نشیند

 

_ چه کمکی از دست من برمیاد؟

 

……… خواهش میکنم، لطف دارین

من دانشجوی استاد فاتحی هستم، گویا امروز دیر تشریف میارن

منم امروز عجله دارم

 

کلاسورش را روی میز می‌گذارد

استاد احمدی نگاهی به کلاسور و بعد خود نازنین می‌اندازد

دختر خوش پوش و جذابی بود مخصوصا وقتی با اعتماد بنفسی که داشت در رابطه با موضوعی حرف می‌زد دیگران را مجذوب می‌کرد

 

……… استاد فاتحی از دو قسمت پایان نامه ی من ایراد گرفتن ولی بهم نگفتن کدوم قسمت.. یعنی اینکه من خودم باید پیداش کنم

مجدد دو بار دیگه کلش رو مطالعه کردم

 

شانه ای بالا می‌اندازد و نگاهی به کلاسورش و بعد احمدی می‌کند

 

…….. ولی به مسائله ای که استاد فاتحی مدنظرشون بود برنخوردم

 

احمدی از جایش بلند می‌شود تا برای خودش و نازنین قهوه فوری درست کند

آب جوش را در فنجان ها می‌ریزد و قاشق کوچکی داخلشان می‌گذارد

 

یکی از فنجان ها را مقابل نازنین و دیگری را روی میز وسط می‌گذارد تا اینبار مقابل نازنین بنشیند و از نزدیک با او صحبت کند

 

……. ممنون، زحمت کشیدین

 

لبخندی می‌زند و کوتاه به دختر نگاه براندازانه ای می‌اندازد

 

_ خواهش میکنم.. شما می‌تونید جبران زحمت کنید!

 

نازنین هم متعاقب آن لبخند کمرنگی می‌زند

 

_ بسیار خوب.. چه کمکی از دست من برمیاد؟

 

 

از نگاه خیره ی احمدی چشم می‌گیرد

مردک بی کادر!

 

 

…….. امروز می‌خواستم از استاد فاتحی بپرسم که منظورشون کدوم قسمته که ایشون نیومدن

نمیدونم چرا اومدم از شما بپرسم

با این حال ازتون عذرخواهی میکنم

وقتتون رو گرفتم

 

کلاسور و کوله اش را برمی‌دارد و از جا بلند و می‌شود

 

…….. ببخشید استاد

 

به سمت در می‌رود، ولی احمدی انتظار داشت نازنین بیشتر بماند

 

_ خانوم وفایی؟

من میتونم پایان نامتون رو بخونم و ایراد هاشو بهتو بگم

 

جایی نزدیک در می‌ایستد

از طرفی نمی‌خواست به احمدی رو دهد، از طرف دیگر از شر این پایان نامه که وقتش را گرفته بود راحت می‌شد و می‌توانست مدرک کارشناسی ارشدش را بگیرد

دل را به دریا می‌زند و با لبخندی برمی‌گردد

 

…….. این طوری که زحمتتون میشه؟

 

احمدی جلو می‌آید و دست روی کلاسوری که در دست نازنین بود می‌گذارد

 

_ اشکالی نداره

جبران میکنی!

 

کلاسور را می‌دهد از کیفش یک فلش بیرون می‌آورد

 

…….. بفرمایید اینم فلش

 

نگاهی به احمدی می‌اندازد

 

…….. حتما همین طوره

جبران میشه!

 

بدون توجه به خیرگی احمدی از اتاقش بیرون می‌رود

چند قدم بیشتر دور نشده بود که تلفن همراهش زنگ می‌خورد

گوشی را از کوله بیرون میاورد، شماره تماس از خانه ی پدر شوهر نگار بود…

 

 

………….. 🍃

 

❤️

 

 

 

 

……. بله؟

 

صدای ظریف دخترانه ای از پشت خط با نگرانی می‌آید

 

_ ببخشید.. نازی خانوم؟

 

…….. بله، خودم هستم

 

قدم هایش را آرام برمی‌داشت و هواسش پی حرف های دختر پشت خط بود

 

_ سلام

ستاره ام، شناختین؟

 

مشکوک می‌شود.. مگر چه شده که ستاره با او تماس گرفته؟

 

…….. آره عزیزم، شناختم

طوری شده؟

 

صدای دختر پشت خط آرام تر می‌شود انگار که نمی‌خواست کسی صدایش را بشنود

 

_ نازنین خانوم، من شماره ی شما روی از گوشی داداش جهانم برداشتم

اونم قایمکی!

 

دلشوره می‌گیرد

دستش را به دیوار سالن دانشگاه تکیه می‌دهد

 

…….. چیزی شده؟

 

_بله.. یعنی نگران نشین

یارا از دیروز عصر تب داشت بهش استامینوفن دادیم ولی پایین نیومد

دیشب تا صبح هم پاشویه کردیمش ولی بازم تبش قطع نمی‌شد

داداشم امروز بردش بیمارستان

ولی..

ولی نذاشت من یا عزیز همراهش بریم

 

یخ می‌کند

در ذهنش کلمه ای نسبت به جهان شکل می‌گیرد

” لجباز از خود راضی ”

 

……. برای این باهاتون تماس گرفتم که اگه می‌تونید شما برین همراهش

آخه.. خیلی بچه داری بلد نیست!

 

 

………. 🍃

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق 4.2 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی از فعالیت ها رو از اون…

دانلود رمان نهلان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را…

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (11)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x