رمان قلب عاشق پارت 76

4.3
(82)

 

نگین کودک را به حمام برده بود و حال در صدد خواب کردنش بود.

 

یارا لجبازی می‌کرد و بهانه‌ی نازنین را می‌گرفت .

در این مدت که پیوسته همراهش بود شدیداً وابسته‌ی نازنین شده بود.

 

_ نازی؟

پاشو مادر، یارا بغل من نمی‌خوابه

 

اسم یارا باعث می‌شود زودتر از صدا کردن های قبل بیدار شود

 

….. چرا چی شده ؟

 

_ نترس مادر!

چیزی نشده.. حموم شو رفته!

کلی بازی کرده!

الانم واسه خواب تو رو می‌خواد

دیگه بغل من نمی‌خوابه

 

قبل از گرفتن یارا، موهایش را می‌بندد

 

….. چایی هست؟

 

_ آره هست، الان میارم

 

تکیه به تاج تخت میدهد و کودک را روی پاهایش می‌گذارد

چند باری ک تکان می‌دهد پلک های یارا روی هم می‌افتند.

 

گوشی را از کنارش برمی‌دارد و وارد تلگرام می‌شود

 

سه پیام داشت. شیدا.. رونا و.. جهان!

 

…………………………. 📕

 

 

پیام شیدا را اول از همه باز می‌کند

 

_ خوش گذشت دیشب؟!

یارا که خوابید گفتم بهتره منم برم که تا سحر یه برنامه‌ی توپ بچینید!

 

و یک استیکر خنده

 

می‌خندد.. دلش خوش بود یا خود را به آن راه میزد را نمی‌دانست

فقط تعجبش از این بود که چرا هیچ کس او را جدی نمی‌گرفت

 

پیام رونا را می‌خواند

 

_ مبارکا باشه خانم!

از بچه ها شنیدم پروژه‌ی مدرک تو هم بسته شد!

 

استیکری که خط پایان را با سختی رد کرده را می‌فرستد

 

….. این آخریا جون من یکی که بالا اومد

ولی خداروشکر تموم شد بالاخره!

سال دیگه نوبت خودتهاااا !!!

 

ارسال می‌کند.

 

نگین با سینی چای داخل می‌شود

 

_ خوابید؟

 

….. دوتا تکون دادم رفت!

 

_ هر کاری کردم نخوابید تو بغلم

خیلی بهت عادت کرده، یکم بچه رو ازاد بذار، نه خودت خسته بشی نه اون.

 

….. چیکار کنم، مجبورم هر جا میرم ببرمش

 

خواب کودک که عمیق شد کنار خودش میخواباندش

 

بدون توجه به پیام جهان، گوشی را سایلنت می‌کند و روی میز میگذارد

 

_ تونستی جهان و راضی کنی بیاید اینجا؟

 

….. نمیاد

 

_ تو گفتی اصلا؟

 

….. بله گفتم، گفت نه

هر چی اصرار کنی، بیشتر بال و پر میگیره واسه تاخت و تاز

 

نگین چشم ریز می‌کند و سر جلو می‌آورد

 

_ لبت چی شده؟

 

……………………… 📕

 

 

دست روی لبش می‌گذارد

حواسش نبود. با حس ورم لب هایش یاد شب گذشته می‌افتد

 

….. از پله ها افتادم، لبم رو زمین کشیده شد

 

نگین صورت نازنین را دقیق نگاه می‌کند

 

_ پله‌ی کجا؟

 

….. خونه‌ی جهان

 

لیوان چای را برمی‌دارد

و از ذهنش میگذرد، کاش موهایش را نمی‌بست

 

_ با صورت افتادی، ولی صورتت چیزی نشده

حتی بینیت خراشم برنداشته

 

نمایشی چشم گرد می‌کند

 

….. مامان؟

ناراضی الان؟

اگه میخوای ایندفعه طوری بیفتم که دماغم بشکنه، صورتمم داغون شه!

 

نگین اخم می‌کند

 

_ خدانکنه

برام سوال شد چرا فقط لبات ورم کرده!

دست و پات اسیب ندید؟

 

….. یکم درد گرفت، ولی الان خوبم

 

او هم لیوانش را برمی‌دارد و شاخه ای نبات درونش می‌گذارد

 

_ نمیخواد یه سر و سامونی به خونه بده؟

 

….. فکر نکنم

 

_ اینجا که نمیاین

حداقل یه دستی به سر و گوش خونه بکشه، چهار نفر اومدن خونت آبرومون نره

 

انگشت پشت دندانش میگذارد و می‌فشارد

احساس می‌کرد لثه هایش یک طوری شدند

 

….. مغازه ای که توش کار میکنه رو خریده

دستش خالیه فعلا

 

شانه بالا می‌اندازد

 

_ خشک و خالیم که نمیشه

باید تغییری روی خونه صورت بگیره

اگه از بالای پله ها افتاده بودی چی؟

یا وقتی یارا تو بغلت بود؟

جهان میخواد جواب بده؟

 

نازنین کلافه سر تکان می‌دهد

چطور وقت ازدواج را می‌گفت

 

………………………. 📕

 

به هر حال باید می‌گفت

فرصتی هم نبود

 

….. جهان میگه عروسی رو بندازیم عید

 

_ عید؟

 

تعجب می‌کند

به گفته‌ی نازنین قرار نبود انقدر زود جشن عروسی برگزار شود

 

_ مگه نگفتی شهریور؟

 

….. چمیدونم

 

_ یعنی چی؟

همون شهریور باشه خوبه

بعدشم، هنوز سال خواهرت نشده

 

بی‌حوصله لیوان را توی سینی می‌گذارد

 

….. من نمیدونم. خودتون حرف بزنید به یه نتیجه ای برسین

 

این حال نازنین، با روز قبل فرق داشت

آن هم زیاد..

 

_ بحثتون شده؟

 

پاسخش را از سکوت او می‌گیرد

 

_ سر چی بوده؟

 

….. ول کن مامان

فقط من هر کاری کردم، نیاین بگین چرا

 

از روی تخت بلند می‌شود و سمت در می‌رود

 

….. میرم دوش بگیرم

 

او که بیرون میرود، دلش شور می‌افتد

 

نکند پشیمان شده اند و این جشن زود هنگام برای فرار از پشیمانی باشد؟

 

آه می‌کشد..

تمام جانش می‌سوزد

باز هم..

غمی به غم های دلش اضافه شد..

 

………………………. 📕

 

 

 

تا نازنین دوشش را بگیرد فوراً با شیدا تماس می‌گیرد

حرف نگفته ای بین آن دو نبود

حتما می‌دانست قضیه از چه قرار است

 

_ سلام خانه جون

 

_ سلام شیدا جان. حالت خوبه

 

_ مرسی خوبم. شما خوبین

 

در اتاقش را می‌بندد

 

_ خوبم خاله.

تو دیروز یا امروز با نازنین حرف زدی؟

 

_ دیروز اتفاقا پیشش بودم

چطور؟ چیزی شده؟

 

بی هدف روی تک مبل می‌نشیند و دسته‌ی آن را می‌فشارد

 

_ نمیدونم

در مورد تاریخ عروسی حرفی نزدین؟

 

_ تاریخ عروسی نه، ولی درمورد دکوراسیونی که می‌خواست برای خونه انجام بده، حرف زدیم

 

تعجب می‌کند

نازنین حرفی غیر از این گفت

 

_ چه دکوری؟

الان به من گفت جهان نمی‌خواد واسه خونه کاری کنه

 

_ جهان نه، خودش می‌خواست کاراشو انجام بده

 

_ که اینطور..

نازی میگه جهان می‌خواد عروسی بیفته تو عید

حالا به حرف اون که فقط نیست،

اما اینکه یهو بیان بگن دو سه هفته‌ی دیگه عروسیه، و حالا چی و چی.. گفتم شاید تو خبر داشته باشی چرا…

 

 

جوابی که می‌خواست نگرفته بود

هنوز هم خیالش ناارام بود.

 

میز را برای خود و نازنین می‌چیند

او را صدا می‌کند

 

قبل از آمدن نازنین گوشی زنگ می‌خورد

و..

شماره‌ی فرامرز، حتی آخرین چیزی که می‌خواست نبود..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 82

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x