رمان قلب عاشق پارت 77

4.4
(88)

 

 

 

 

تا نازنین دوشش را بگیرد فوراً با شیدا تماس می‌گیرد

حرف نگفته ای بین آن دو نبود

حتما می‌دانست قضیه از چه قرار است

 

_ سلام خانه جون

 

_ سلام شیدا جان. حالت خوبه

 

_ مرسی خوبم. شما خوبین

 

در اتاقش را می‌بندد

 

_ خوبم خاله.

تو دیروز یا امروز با نازنین حرف زدی؟

 

_ دیروز اتفاقا پیشش بودم

چطور؟ چیزی شده؟

 

بی هدف روی تک مبل می‌نشیند و دسته‌ی آن را می‌فشارد

 

_ نمیدونم

در مورد تاریخ عروسی حرفی نزدین؟

 

_ تاریخ عروسی نه، ولی درمورد دکوراسیونی که می‌خواست برای خونه انجام بده، حرف زدیم

 

تعجب می‌کند

نازنین حرفی غیر از این گفت

 

_ چه دکوری؟

الان به من گفت جهان نمی‌خواد واسه خونه کاری کنه

 

_ جهان نه، خودش می‌خواست کاراشو انجام بده

 

_ که اینطور..

نازی میگه جهان می‌خواد عروسی بیفته تو عید

حالا به حرف اون که فقط نیست،

اما اینکه یهو بیان بگن دو سه هفته‌ی دیگه عروسیه، و حالا چی و چی.. گفتم شاید تو خبر داشته باشی چرا…

 

 

جوابی که می‌خواست نگرفته بود

هنوز هم خیالش ناارام بود.

 

میز را برای خود و نازنین می‌چیند

او را صدا می‌کند

 

قبل از آمدن نازنین گوشی زنگ می‌خورد

و..

شماره‌ی فرامرز، حتی آخرین چیزی که می‌خواست نبود..

 

………………………….📕

 

 

تند جواب می‌دهد که یارا بیدار نشود

 

_ بله؟

 

حرفی نمی‌شنود..

اما صدای ارام نفس کشیدن فرد پشت خط به راحتی شنیده می‌شد

 

_ بفرمایید

 

بعد از اندکی مکث صدای فرامز در گوشی می‌پیچد

 

_ خوبی؟

 

_ بله. کارتون؟

 

جواب دادنش انقدری سرد بود که فرامز را به عقب براند

 

_ پدر جهان تماس گرفت

در مورد تاریخ عروسی حرف زد

اگر نازنین هم اونجاست بیام تا درموردش حرف بزنیم

 

یارا در خواب تکان می‌خورد و پتو از رویش کنار می‌رود

نگین نزدیک میشود تا رو اندازش را درست کند

 

_ اینجاست

 

_ بسیار خب. تا دو ساعت دیگ کار منم تموم میشه، میام

 

گوشی را قطع می‌کند

لبش کج می‌شود از گفت و گویی هر چند کوتاه با فرامرز.

 

از فکرش می‌گذرد که خودش با جهان در مورد محل زندگی‌شان صحبت کند..

 

…..

 

 

_ خاتون میگه بیای حتما

هر چیم غذا از بیرون بگیری، تو مغازه که نمیشه استراحت کرد؟

 

_ شرمندشم نمیتونم بیام

کار زیاده، بچه هارم فرستادم برن

 

به خاتون نگاه می‌کند و انگشت شصتش را به نشان لایک بالا می‌آورد

 

_ گفتم!

ولی میگه تا نیاد منم غذا نمیخورم!

اعتصاب کرده داداش!

 

عصبی می‌شود

مشکلش کم بود پاپیچ شدن ستاره هم اضافه می‌شود

 

_ به خدمت تو یکی میرسم!

 

گوشی را صدباره چک می‌کند

منتظر پیامی از نازنین بود

مسخره بود بعد از جریان دیشب این طور منتظر باشد، اما فکرش ارام نبود

 

دل بی تابش چنگ می‌شود و به قلبش حمله می‌برد

حالش که دست خودش نبود

هر نگاه.. هر کلمه.. هر جمله‌ی نازنین مشتی بود بر صورتش

 

حس بدیست کم بودن..

 

یک نفر را بخواهی

با همه ی وجودت هم بخواهی

همه‌ی زندگیت را تار به تار، موبه مو به پایش بریزی

اما..

به چشمش کمترین باشی..

 

سخت است نگاه های از سر لذت غریبه را سمتش ببینی

هوس را در چشم هایشان بخوانی

اما..

غیرتت .. دیوانگیت.. به چشم هایش نیاید

بودن کنار آن ها را، به بودن در کنارت هر چند اندک.. ترجیح دهد

 

تلخ می‌شود تک خندی که از سر حرص به لب هایش امده بود.

 

گوشی را داخل جیب کاپشنش می‌گذارد و کلید خاموشی برق را می‌زند..

 

…………………….. 📕

 

 

نزدیک بهار بود و خبری از زور سرمای زمستان نبود.

حتما که زندگیشان بهار داشت..

حتما که به سرازیری می‌افتاد و از این همه تقلا زدن های تک نفره خلاص می‌شد.

 

نازنین که از آمدن پدرش برای صحبت درمورد مراسم ازدواجش باخبر شد، دیگر مطمئن شده بود که جهان جدی است.

نمی‌دانست چه واکنشی نشان دهد

موافق باشد یا نه..

 

مانده بود، این مراسم که خیلی برایش فرق نمی‌کرد، پس این همه اضطراب از کجا می‌آمد؟

 

دلهره داشت

راستش کمی از جهان می‌ترسید. از دیشب که آن‌طور عصبانیتش را دیده بود لرزی به جانش نشسته بود.

 

حوله را دور موهای خیسش می‌پیچد

کرم آبرسان را برمی‌دارد که صدای زنگ امدن فرامرز را خبر می‌دهد.

 

دست یارا را گرفته و تاتی وار به سمت ایفون می‌رود.

فرامرز که داخل خانه می‌شود، نازنین می‌ماند به پدرش نگاه کند یا آن عروسک بزرگی که بین دست هایش بود؟!

 

…. سلام!

 

_ سلام! حالت خوبه بابا؟

 

…. ممنون

چیه این الان؟!

 

با چهره ای خندان اشاره به یارا می‌کند

 

_ واسه دخترت گرفتم!

 

می‌نشیند که کودک را در اغوش بگیرد اما یارا خودش را پشت نازنین پنهان می‌کند!

 

_ قایم میشی واسه بابا؟

واست رفیق اوردم دخترکم!

 

 

 

نازنین کودک را به اغوش می‌گیرد تا آن بغض خانه کرده در گلویش را مهار کند

 

…. وای یارا چه دوست قشنگی!

چقد نازه!

تشکر کنیم از پدری؟

 

یارا چسبیده به سینه‌ی نازنین همچنان با اخم و ترس به فرامرز نگاه می‌کرد

فرامرز هم با نگاه پر محبت پدربزرگانه اش منتظر عکس العملی جز این بود

حداقل کمی لبخند!

 

…. شما بفرمایید

فعلا باهاتون غریبی میکنه

 

سرتکان می‌دهد. می‌دانست هر حرف و اصراری کودک را به گریه می‌اندازد

 

اطراف را از نظر می‌گذراند. گویی دنبال کسی می‌گشت

یا صدایی مربوط به شخصی

اما..

ناموفق می‌نشیند.

 

…. تا شما آبمیوه تون رو بخورید، مامان هم تلفنش تموم میشه

 

سوال در چهره اش می‌نشیند

دکمه‌ی بالای پیراهنش را باز می‌کند

 

_ با کی حرف میزنه؟

 

یارا که تلاش میکرد از اغوش نازنین پایین بیاید، به هدفش می‌رسد.

 

نازنین لیوان اب پرتغالش را برمی‌دارد و کمی دخترش را با نگاه دنبال می‌کند

 

…. غریبه نیست

چند وقت پیش تو دورهمی دیدمش

 

اخم فرامرز کمی کور می‌شود

 

_ کی رو دیدی؟

 

…. یوسف!

عموی شیدا

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 88

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x