رمان قلب عاشق پارت 79

4.3
(77)

 

 

 

….. مسخره بازی درنیار

 

_ مسخره بازی چیه؟

وقتی با شوهرت حرف میزنی یه سلام ناقابل از دهنت دربیاد

 

صورتش جمع می‌شود

ریمل را از روی میز برداشته و در دست می‌فشارد

 

….. باشه جناب شوهر!

فرمایش؟

 

_ امشب میای خونه یا من بیام!

 

کلافه موهایش را چنگ میزند و چشم هایش را می‌بندد

 

_ کدومش؟

 

…… ای خداااا

چی میخوای تو از جون من؟

معلومه که هیچ کدوم

 

صدای خیابان از آن طرف خط می‌آمد

پیدا بود جهان جایی بیرون از خانه بود

 

_ عه؟

زرنگ شدی بانو!

دارم میام اونجا شام درست کن!

 

هنوز گوشی را در دست داشت که اتصال قطع می‌شود

 

….. این بی‌شعور واقعا یادش نیست دیشب با من چیکار کرد؟

 

_ نازی؟

نمیخوای بیای بیرون؟

 

صدایش را بلند می‌کند

 

….. اومدم

 

گیره ی موهایش را باز می‌کند و با کش از بالای سرش می‌بندد

 

_ یه شامی برات بپزم چهل ستون چهل پنجره!

 

 

 

 

تمام مدت که دخترک سعی می‌کرد

کارش را آهسته انجام دهد، مرد منتظر، ویدیو یی در گوشی تماشا می‌کرد

 

_ تموم نشد کارت؟

 

…… نه یکم کار دارم تو بخواب

 

_ کارتو بزار برا وقتی که من نیستم

 

…… تو رو اذیت میکنه؟

 

با کنایه می‌گوید

 

_ آره می‌کنه!

بلند شو بیا، آسمون ریسمونم نباف!

 

…… چیکار به من داری؟ من خوابم نمیاد

 

_ قرار نیست بخوابی!

 

 

 

 

_ میری تو اتاقت دیگه بیرون بیا نیستی مادر؟

 

نازنین سعی می‌کند با لبخند اخم مادرش را باز کند

می‌دانست نگین حضور فرامرز را نمی‌پذیرد

 

…. ندیدی جذبه رو؟!

صدام نمی‌کردی معلوم نبود تا کی بمونم تو اتاق!

 

عروسک و حلقه‌ی بازی یارا را روی زمین می‌گذارد و کودک را با دست زدن و حرف های کودکانه تشویق به بازی می‌کند

 

_ پس جهان و بگم بره هنرجو بابات شه!

 

….. غلط کرده وحشی عوضی

 

ارام می‌گوید و چون دور بود، نگین زمزمه اش را نمی‌شنود

دست روی پیشانیش می‌گذارد و نفسش را فوت می‌کند

خودش هم دست کمی از مادرش نداشت

 

….. حرف زدنتون چی شد؟ به کجا رسید؟

 

لب برمی‌چیند و شانه بالا می‌اندازد

 

_ کجا قرار بود برسه

یسری حرف نامربوط زد که خود‌شم فهمید، بعدشم رفت

 

…. خوبه

گفتم الان باید بیام جداتون کنم!

 

به نشان رد کردن حرف نازنین دستش را بالا اورده و حرکتی به ان می‌دهد

 

_ بیخود گردن من ننداز

من با کسی کاری ندارم، نه تا وقتی که پا تو کفشم نکنن

 

….. اختیار دارید!

کیه که ندونه!

 

از اشپزخانه صدایش را بلند می‌کند

 

….. چیزی میخوری بیارم؟

 

_ یه چیز خنک بیار

ببین بستنی مونده؟

 

ظرف بستنی را از فریزر بیرون می‌آورد

اندازه ای که نگین دلش می‌خواست، در کاسه بستنی بود

 

فنجان قهوه و ظرف بستنی را در سینی گذاشته و به سالن می‌برد

 

….. به نظرت امشب جایی نریم؟

زنگ بزنم به شیدا ببینم امشب چیکارن؟

 

_ نمیدونم. می‌خوای بگو بیان اینجا

 

نگاه به تلفنش می‌کند

تازه از مسافرت امده بود و دلش استراحت می‌خواست

اما امشب نه!

 

….. اینجا که نه، ما بریم پیششون

اصلا همگی بریم خونه باغ

چطوره؟

 

………………………. 📕

 

.

چشم هایش گرد می‌شود و متعجب به نازنین نگاه می‌کند

 

_ تو واقعا برات مهم نیست خانواده‌ی جهان میخوان عروسی به این زودیا برگزار شه؟

الان تو این وضعیت به فکر گشت و گزاری؟

 

سری به تأسف تکان می‌دهد

 

_ منو باش فکر کردم میگی بریم خونه‌ی خالت که درمورد عروسی حرف بزنیم

 

قسمتی از موهای بلندش را در دست به بازی می‌گیرد و در همان حین نگاهش را در حدقه می‌چرخاند

 

….. حالا تو خونه باغ نمیشه درموردش صحبت کرد؟

اونجا الان هواش خوبه

 

شانه بالا می‌اندازد

 

….. من به خاطره شما گفتم

دوست نداری خب.. نمیریم

 

نفسش را بلند بیرون میدهد

درمانده بود از خواندن ذهنش

 

_ هر کاری میخوای برای خونه و عروسی انجام بدی، زودتر دست به کار شو

دو ماه خیلیم فرصت زیادی نیست و حتما لازمه که بگم با زودتر برگزاری مراسم مشکلی ندارم

اتفاقا خوبه

حال و هوای زندگی میفته تو سرت!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 77

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x