رمان قلب عاشق پارت ۱۰

4.6
(34)

 

 

جهان با تعجب از حرکت می‌ایستد

چه گفت این دخترک؟!

خنده اش می‌گیرد!

یادش نمی‌رود که برای چند عدد لواشک چطور اشک می‌ریخت!

 

صدای قدم های جهان را که پشت سرش نمی‌شنود، می‌ایستد

 

….. آقا جهان؟

 

صدا زدنش کمی دلش را..

 

چشم می‌بندد و نفسش را بلند بیرون می‌دهد، نزدیک می‌شود به دختر

 

_ بله؟

 

….. وایستاده بودین گفتم شاید مشکلی پیش اومده یا چیزی رو فراموش کردین

 

نگاهش بالا می‌آید و روی صورت دختر می‌ماند

 

_ چیزی نیست

 

کاش موهای رنگ کرده ی زیبایش را که کج روی پیشانیش ریخته بود داخل مقنعه بکشد!

 

…… بریم پس

 

پنج دقیقه مسیر را تا ماشین طی می‌کنند

نازنین تکیه به در ماشینش می‌دهد

 

…… لطفا سوییج و در بیارین

 

جهان که نمی‌خواست بحث را ادامه دهد ساک و کوله را روی صندوق می‌گذارد و رو به نازنین می‌کند

 

_ اجازه هست؟

 

نازنین تعجبش را پنهان می‌کند و سری به مثبت تکان می‌دهد

یادش است که برادر این مرد چند بار کیفش را زیر و رو کرده بود برای چند اسکناس یا شاید دنبال چیزی می‌گشت که آتویی برای سر کیسه کردنش بگیرد

از شخصیت او هیچ چیز بعید نبود

 

….. زیپ اول از پایین

 

سوییچ را برمی‌دارد و بلافاصله زیپ را می‌بندد، ریموت را می‌زند، نازنین در قسمت شاگرد می‌نشیند

 

جهان به حرکت دختر می‌ماند..

چرا در آن قسمت نشست؟

شاید به خاطره فرمان بوده، که راحت تر بتواند کودک را در آغوش بگیرد

 

در سمت عقب را باز می‌کند و کوله ی دخترک را می‌گذارد

 

_ نازنین خانوم من بیرون هستم، ماشین میگیرم

 

خواست در را ببندد که دختر صدایش می‌زند

 

…… آقا جهان یه لحظه؟

 

دوباره سرش را پایین می‌آورد

 

……. اگه میشه بیاین جلو کارتون دارم

 

…………….. 🍃

 

 

 

در را می‌بندد و در سمت راننده را باز می‌کند و می‌نشیند

بی هیچ حرفی خیره به خیابان منتظر حرف دختر بود

 

…… من میخوام یارا، رو ببرم

حالش که بهتر شد میارم

 

باز همان حرف تکراری

با اینکه می‌دانست قبول نمی‌کند چرا باز هم خواسته اش را تکرار می‌کرد؟

هیچ واکنشی در چهره اش رخ نمی‌دهد

تقریبا سه ماه است که حرف این دختر گرفتن یارا بود

 

_ نمیشه

 

خواست پیاده شود که باز هم نامش از زبان دختر صدا می‌شود

 

….. آقا جهان؟

لطفا!

 

دلش محو کردن این قوم را از روی زمین می‌خواست مخصوصا این غول بی شاخ و دم را که اعصاب برایش نگذاشته بود

 

……. نه شما می‌تونید تو این شرایط بهش رسیدگی کنید نه مادربزرگ یا خواهرتون

من تایم بیکاری دارم

مادرمم هست

بهش میرسم، حالش که خوب شد میارمش تقدیمتون میکنم!

 

ابرویش کمی بالا می‌رود

دخترک چقدر حرص داشت!

و چقدر به زحمت خودش را کنترل کرده بود!..

 

لپش را از داخل گاز می‌گیرد

کاش می‌توانست با شمشیری سر از تنش جدا کند

دندان هایش روی لب پایینی اش فرود می‌آیند و ای کاش این ژست فکر کردنش را تمام کند!

 

مرد به جای جواب دادن اتومبیل را روشن می‌کند و دنده عقب می‌رود

 

نازنین متعجب به جلو و بعد به جهان نگاه می‌کند

در دل ناسزایی هم روانه اش می‌کند که اینگونه ترساندش!

 

…………….. 🍃

 

 

…… میشه بگین کجا داریم میریم؟

 

از جای پارک خارج می‌شود و سرعتش را رو به جلو افزایش می‌دهد

 

_ می‌خواستین یارا، رو با خودتون ببرید خونه، درسته؟

 

…… بله

 

_ میرسونمتون بعد برمیگردم

 

دیوانه بود!

 

…… نمیخواد، خودم میرم

اینطوری مسیرتون خیلی دور میشه

 

_ این وقت شب که نمیتونم ولتون کنم تنها برین

 

جلوی خنده اش را نمی‌تواند بگیرد

 

……. خیلی از شب ها تو این ساعت بیرون بودم مشکلی هم نبوده!

 

سر جهان که با ضرب سمتش می‌گردد،

آن اخم ها کار خودش را می‌کند و لبخند از روی لب های نازنین رخت می‌بندد

 

دیوانه ی کله خراب!

 

دیگر سکوت می‌کند، حرفی نداشت با او..

اصلا مسیرش هم دور شود، چه اهمیتی داشت!

در حال حاضر مهم یارا بود که اکنون در آغوشش به خواب رفته بود آن هم بعد از آن همه بی‌تابی ..

 

_ مجدد کی باید چک بشه؟

 

کودک را کمی در آغوشش جابه‌جا می‌کند

در همان حین دستی به پایش می‌کشد تا مطمئن شود که از پتو بیرون نمانده

 

…… صبح

 

جهان گرمایش را روشن می‌کند

علاوه بر یارا، بالاخره آن دختر هم سرماخورده بود!

 

_ چند ساعت هم میموندین

سه، چهار ساعت دیگه دوباره این همه مسیر و نمیومدین

 

……. دیگه نمیام اینجا، خیلی دوره

میبرم‌ بیمارستان نزدیک خودمون

 

ادامه نمی‌دهد

مشخص بود که جواب سوال هایش را به زور می‌دهد

بی رغبتی اش کاملا عیان بود

 

دقایقی در سکوت می‌گذرد

نگاه به دخترکِ بی صدا و بی حرکت می‌کند،

خواب بود..!

 

سر می‌چرخاند به جاده ی خلوت که در روشنایی روز، از او فقط شلوغی دیده می‌شد

آرنجش را لبه شیشه می‌گذارد و دست مشت شده اش روی لب هایش می‌نشیند

کمی بیشتر گاز می‌دهد

ولی..

انگار دلش مسیر را طولانی تر می‌خواست

 

بی اختیار نگاهش روی چهره ی غرق در خواب دختر می‌نشیند

ماده ببری بود که چنگال هایش فقط در موقع خواب پنهان می‌شدند!

 

………………… 🍃

 

 

اتومبیل را کنار جدول جوی آب پارک می‌کند. با احتیاط که دخترها را از خواب بیدار نکند پیاده می‌شود.

نرده های بلند بین دو خیابان استفاده از پل عابر را واجب می‌کرد.

از پله های پل که پایین می‌آید حدود بیست قدم تا داروخانه فاصله بود.

از آن طرف نگاهی به ماشین می‌اندازد، خیابان خلوت بود و این خطر را بیشتر می‌کرد..

 

_ خسته نباشید

 

دفترچه را روی پیشخوان می‌گذارد

 

پرسنل داروخانه دارو ها را داخل نایلون میگذارد، یکی از داروها را نمی‌توانست بخواند که از پزشک داروساز کمک گرفت.

داروخانه ی بزرگی بود و به همان نسبت هم ‌شلوغ ولی خوبیش در این تایم شب، انتظار نکشیدن تا نوبت بود.

 

داروها را همراه با دو قوطی شیرخشک و یک بسته بزرگ پوشک خریداری کرد تقریبا با سرعت بیشتری از پل عابر پیاده گذشت می‌ترسید کودک از ایستادن اتومبیل بیدار شده باشد و بی‌تابی کند

 

قفل را می‌زند و آرام سوار می‌شود

نگاه هر دویشان می‌کند

 

_ لب هایش قدری کش می‌آیند

 

گویی از کار در معدن فرار کرده بودند که این چنین در خواب بودند!

 

کیسه ها را عقب می‌گذارد و دکمه ی استارت را می‌زند..

 

 

_ نازنین خانوم؟

 

صدا، آرام بود و مردانه و صد البته جذاب!

دلش نمی‌خواست بیدار شود تا آن صدای بم دوباره نامش را صدا کند

 

_ نازنین خانوم رسیدیم منزلتون

 

به زحمت چشم هایش را باز می‌کند و اطراف را نگاه می‌کند

از خیابان که می‌گذرد نگاهش روی مردی که پشت رول نشسته می‌افتد

با اخم ریزی روبرمیگرداند و چند بار پلک می‌زند

 

فقط امیدوار بود که آن صدای جذاب از آن این مرد نبوده باشد!

 

_ اگه بیدار شدین کلید و بدین که در حیاط و باز کنم

 

از داشبورد کلید را برمی‌دارد و به جهان می‌دهد

 

_ لطف می‌کنید

 

جهان یک دور آن عروسک قوی سفید که پرهایش واقعی به نظر می‌رسیدند را که وصل به کلید بود، از نظر می‌گذراند

 

دخترک خاص!

 

………………… 🍃

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان قفس 3.8 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد از مرگ پدرش برای دادن سرپناهی…

دانلود رمان زمردم 3.5 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دانلود رمان ارکان 3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان دانشگاهی اش در کیش با مرد…

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق 4.2 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی از فعالیت ها رو از اون…

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (11)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sara asadpor
10 ماه قبل

سلام پارت جدید کی میاد

sara asadpor
10 ماه قبل

پارت گزاری چطوریه؟

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط sara asadpor
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x