پیاده میشود و کلید در قفل در بزرگ حیاط میچرخاند
هوا سرد بود و بیش از آن، سوز داشت
برمیگردد و پشت رول مینشیند و اتومبیل را در ان حیاط بزرگ سرسبز پارک میکند
نازنین مشغول مرتب کردن پتوی یارا بود تا کاملا بپوشاندش
گوشه ی پتو را روی صورتش میاندازد. در را باز میکند یک پایش را بیرون میگذارد
…… ممنون آقا جهان!
حتی نمیگذارد پاسخی دهد
بی توجه به جهان از اتومبیلش پیاده میشود و قدم های تندش را سمت خانه برمیدارد
با نگاهش دختر را دنبال میکند
دستش روی پایش مشت میشود..
ساک یارا و نایلکس دارو ها، شیرخشک و پوشک کودک را برمیدارد
نگاهی به کوله ی دختر میاندازد اما..
برنمیداردش!
زنگ خانه را میزند
طولی نمیکشد که نگین در را باز میکند
_ سلام آقا جهان
بفرمایید داخل؟
سر پایین میاندازد و مردانه جواب میدهد
_ سلام.. خیلی ممنون
اینا وسایل یاراست، داروهاشم هست
صبح باید بره بیمارستان تا دوباره چک بشه
به نازنین خانم هم گفتم،اگه لازم شد حتما بهم خبر بدین که بیام
_ همین نزدیکی یه بیمارستان هست
میبریم خودمون
شما هم بفرمایید تو، دیروقته
قدمی به عقب برمیدارد
……………… 🍃
ممنون.. خداحافظ
_ لطف کردین، تا دمه در باهاتون میام
پالتو اش را از کمد رخت اویز برمیدارد به قصد بدرقه، بیرون میرود
_ زحمت نکشین، هوا سرده
بفرمایین شما
نگین لبخند میزند هر چند کمرنگ که فقط کمی فرم لب هایش را تغییر داد
_ زحمت و شما کشیدین که نازی و یارا، رو این وقت شب تنها نذاشتین
کاش حداقل چند ساعت میموندین صبح بشه
_ خواهش میکنم.. وظیفه بود
در باز مانده بود
یکی از آن ها را میبندد و از قسمت پایین در قفلش میکند
در دیگر را نگین جلو میکشد
جهان بیرون میرود و بار دیگر خداحافظی میکند..
یقه ی کاپشن چرمش را بالا میکشد و دست هایش را داخل جیب میبرد
بخار نفس هایش پی در پی بیرون میآمدند و..
_ گستاخ!
همینه دیگه..
دختر که خوشگل باشه عقلش و میده اجاره!
برمیگردد تا مسیر دور شده از خانهی دخترک را ببیند
مرامش اجازه نمیداد آن دختر تنها این وقت شب راهی شود
همان طور غیرتش اجازه نمیداد شب را در خانه ی دو زن تنها و نامحرم بماند
اما…
_ ادب نداری دختر جون!
با حرفی که نازنین زده بود باز هم خنده اش میگیرد
_ دخترم!
سری تکان میدهد
تا دیروز یک دستش پاستیل بود و یک دستش لواشک، آن هم روی الاکلنگ!
امروز اما..
شاید که میخندید به این حرف
ولی ته قلبش انگار…
………………… 🍃
سری تکان میدهد به این افکار واهی..
_ کاش اصرار میکردی بیاد تو
زشته این وقت شب بنده خدا رفت، شاید ماشین گیرش نیاد اصلا؟
…… ولش کن مامان جان
به قول رضا بچه پایین بودن این چیزاش خوبه که مثل گرگ میمونن!
حالا نمیدونم شنیدن بوی گوشت منظورش بود یا مثلا تند و تیز بودنشون!
یارا در آغوش نگین خواب بود، نازنین هم نایلکس دارو و پوشک را از کنار در برمیدارد
……. کیف منو نیاورده؟
_ کیف ندیدم تو دستش
با حرص پاکت ها را روی مبل میگذارد
…… عجب آدمیه ها!
میبینی مامان؟
عمدی نیاورده!
_ شاید یادش رفته خب
نگین یارا، را به اتاق نازنین میبرد و سری هم به غر های نازنین تکان میدهد
دختر مغروری نبود ولی جلوی این خانواده خصوصا رضا و جهان به شدت گارد داشت
……. من که میدونم از قصد نیاوردی!
روانی!
روپوشی تن میکند و به قصد آوردن کیفش به حیاط میرود
سوز هوا باعث میشود لحظه ای فکرش سمت جهان برود
مادرش درست میگفت. کاش حداقل تعارف میکرد که بماند بالاخره او به خاطره آن ها این وقت شب، تا این قسمت از شهر آمده بود
ادب حکم میکرد نمیگذاشت بدون وسیله سرگردان خیابان شود آن هم در هوایی که سرمایش تا استخوان نفوذ میکرد..
………………… 🍃
❤️
کیفش را روی مبل میگذارد
خسته به اتاقش که میرود مادرش را بالای سر یارا بیدار میبیند
….. مامان جان؟ شما هم همین جا بخوابید
بیاین رو تخت من، منم کنار یارا میخوابم که یه وقت بیدار شد، صداش رو بشنوم
نگین سرش را بالا میآورد و نگاهی به نازنین که تشکی از کمد بیرون میآورد میاندازد
_ سرما میخوری دختر
این چیه پوشیدی؟
تشک و دو بالش را آرام روی زمین میگذارد
……. تقصیر من نیست مامان جان
خودت منو از بچگی اینطوری بار آوردی!
لباس تنگ و پوشیده که میپوشم احساس خفگی میکنم
همش فکر میکنم دست و پام بسته ست
نگین تشک را روی زمین کنار یارا میاندازد
_ نه عزیزم!
تو از اولش همین طور بودی، حرف که گوش نمیکردی کنار، لباس هاتم هاچین و واچین بود!
درست میگفت مادرش یکبار که چله ی تابستان سویشرت و کلاه گذاشته بود همراه عینک آفتابی!
از تنش هم بیرون نمیآورد!
…….. حالا شما این که من میگمو تایید کنید چی میشه؟!
_ به خاطر خودت میگم مامان جان
سرما میشینه تو استخونات مریض میشی خدایی نکرده
کلیه هاتم سردی میکنن
……. چشم، یه چی میپوشم
شما بلند شو برو رو تخت، منم سر جام بخوابم
_ نمیخواد، از صبح بیمارستان بودی
من کنارشم تو برو سر جای خودت بخواب
شبتم بخیر!
نازنین باز هم با صدای آرام اصرار میکند ولی نگین بدون پذیرش، پتو را روی خود میکشد و کنار نوه اش، تنها یادگار دخترش میخوابد..
ساعد هشت صبح بود که از خواب بیدار میشود
بدون سر و صدا وسایل و لباس یارا و خودش را برمیدارد و از اتاق خارج میشود..
…………………. 🍃