رمان قلب عاشق پارت ۱۶

3.9
(9)

 

ماشین را دور می‌زند

 

…… فکر نمیکردم لجباز باشین

 

کنار می‌ایستد تا نازنین کودک را به آغوش بگیرد

لجباز نبود فقط این دختر زیادی تند می‌رود. بردن یارا به ویلا یشان که کیلومتر ها فاصله داشت آن هم برای چند روز باید با اطلاع دادن و کسب اجازه از او انجام می‌شد.

 

_ سلام آقا جهان

 

سر می‌چرخاند، اوس رحیم بود

باطری ساز محل

 

_ سلام آقا رحیم

 

مرد نزدیک تر می‌آید

 

_ ناخوش احوالی یا چشم من خطا میره؟

 

جهان لبخند کمرنگی می‌زند

 

_ نه داداش من حالم خوش نیست

 

_ بچه ها گفتن امروز کرکره ات پایین بود ایشالا خیره

زودتر خوب شو که مشتری ها سراغت و میگیرن

 

_ چشم

 

نازنین با کودک در آغوشش از فاصله ی کم شاهد خوش و بش آن ها بود

مرد دستی به بازوی جهان می‌زند

 

_ آقایی

ایشالا که سلامت باشی

زت زیاد

آبجی با اجازه

 

_ یا علی

 

نازنین فقط نگاه کرد حتی نتوانست پاسخ مرد را بدهد

 

_ بفرمایید

 

نگاهش از دنبال کردن اوس رحیم به سمت جهان تغییر مسیر داد و بعد جلوتر از او به سمت درب خانه یشان رفت

 

جهان درب ماشین را بست

لرز بدی به جانش نشسته بود تمام تنش از حرارت می‌سوخت سرمای بیرون هم حالش را خراب تر می‌کرد

اول زنگ خانه را زد بعد کلید را در قفل چرخاند

 

_ بفرماید

 

نازنین همراه یارا داخل می‌شود.

هنوز هم همان حیاط قدیمی بود بی هیچ تغییری.

حیاطی بزرگ که درختان میوه و گلدان های بزرگ و کوچکش به آن روح می‌داد مخصوصا آن حوض آبی رنگ وسط حیاط

 

_ بفرمایید داخل

 

.

 

 

 

 

جلوتر می‌رود و کنار حوض می‌ایستد. چند سال پیش که برای اولین بار به این خانه آمد تنها نبود

پدر و مادرش هم بودند و.. نگار..

بعد از عقدشان بود.. برای پاگشا

نگار دختر آرامی بود. آن روز انقدر برای دیدن رضا اشتیاق داشت که انگار تا به حال او را ندیده و این اولین دیدارشان بعد از سال ها دوریست و چقدر خودش حرص می‌خورد از سرخوشی بی معنی خواهرش.

 

دستی به کمرش می‌کشد، مدت طولانی کودک را در بیمارستان در آغوش گرفته بود بعد از آن، رانندگی در مسیر طولانی و شلوغ کمرش را به درد آورده بود

 

_ خسته شدین، میخواین بچه رو بدین به من

 

کودک را بیشتر به خود می‌فشارد

 

…….. لطفا از یارا فاصله بگیرید

حالا که موقع دزدیدن خواهرزادم مچم و گرفتین لااقل خودتون رعایت کنید!

 

با اخمی به چهره ماسک را بالاتر می‌کشد

 

خانه به سبک قدیمی دو طبقه داشت. جهان به طرف سه پله ای که طبقه ی همکف را از حیاط جدا می‌کند می‌رود و بعد از دو ضربه ی آرام به در، در را باز می‌کند

 

_ ستاره خانم نشنیدی زنگو؟

 

دختر دستپاچه کتاب به دست بلند می‌شود

 

_ اوا داداش؟ اومدین؟

ببخشید من حواسم نبود نشنیدم!

سلام!

 

نگاهی به کتاب در دستش و دفتر روی قالی می‌کند

 

_ بیا بچه رو از نازنین خانوم بگیر

 

با تعجب به برادرش نگاه می‌کند

 

_ مگه نازنین خانوم اینجاست؟

 

سر تکان می‌دهد

ستاره با اشتیاق به آینه می‌رود

 

_ خب داداش زودتر میگفتین من یکم به سر و وضعم برسم!

 

جهان در آن شرایط که چشمانش از شدت بیماری خمار شده بودند

این‌بار به حرف خواهرکش گرد می‌شود

 

_ ستاره؟

 

اخطار جهان کافی بود که دختر از اینه فاصله بگیرد

 

_ چشم داداش!

 

دستی به روسریش می‌کشد و از اتاق خارج می‌شود

جهان هم به صدای مادربزرگش برمی‌گردد

 

_ خوش اومدی مادر

چرا اینجا کنار حوض؟ بفرما داخل..

 

 

 

 

 

 

……. ممنون. یارا رو آوردم، باید برم

 

_ برای اینکه این وروجک و آوردی دستت درد نکنه مادر، زحمت کشیدی

ولی من نمی‌ذارم چایی نخورده بری!

بفرما تو دیر نمیشه

 

قبل از اینکه جواب دهد دختری با بلیز و دامن ، روسری به سر از آن چند پله پایین می‌آید

 

_ سلام نازنین جون!

چه خوب کاری کردین اومدین!

بفرمایین تو

 

جهان متحیر تر از قبل به خواهرش نگاه می‌کند

چه واکنشی بود که به آن دخترک یاغی نشان می‌داد؟

 

دخترک لبخند کم رنگی می‌زند که باز هم نگاهش گیر آن چاله ها می‌افتد

عصبانی از نگاهش اخم بیشتری مهمان صورتش می‌شود

 

…… مرسی عزیزم، نمیتونم بمونم

 

ستاره جلو می‌رود تا کودک را بگیرد

 

_ نمیخوام اصرار کنم که ناراحت شین

بیشتر به خاطره یارا میگم

الان ببینه شما دارید می‌رید گریه میکنه

البته من خیلی خوشحال میشم که شما بیشتر پیشمون بمونید!

 

جهان از دست خواهر کوچکش کلافه نفسش را بیرون می‌دهد

 

دختر هم ناچار سری به مثبت تکان می‌دهد

خودش هم خسته بود..

 

…… فقط تا وقتی که حواسش پرت شه

 

.._ چه خوب!

فکر نمی‌کردم قبول کنید!

 

خاتون اخم ریزی به ستاره می‌رود و بعد با روی گشاده نازنین را به داخل دعوت می‌کند

 

_ بیا تو دخترم

تعارف نکن اینجارم مثل خونه ی خودت بدون

 

پشت سر خاتون، هم‌پایش آرام قدم برمی‌داشت

ستاره و یارا هم پشت سرش

 

_ سلام خاتون

 

_سلام دورت بگردم

این چه حال و روزیه؟

 

لبخند کمرنگی به نگرانی خاتون می‌زند

 

_ خدا نکنه، من دورت بگردم

حالم خوبه، چیزی نیست

میرم بالا یکم استراحت کنم، بهتر میشم

 

_ برو بالا پسرم

یکمم حواست به خودت باشه

ببین حالت و؟

واست سوپ بار میذارم الان

 

_ چشم

دستت درد نکنه

 

قبل از اینکه برود، از نازنین بابت اینکه نتوانست در بیمارستان همراهیش کند عذرخواهی کرد و همچنین تشکر برای رساندنشان به خانه

 

نازنین دستی به موهایش که بیرون مقنعه بود می‌کشد

 

…….. خواهش میکنم

 

کوتاه و مغرورانه

 

ستاره اما محو تیپ و استایل نازنین می‌شود

از زمانی که نه سالش بود و برای اولین بار نازنین را دیده بود از او خوشش می‌آمد

دختر زیبا و مغروری که همیشه لباس های قشنگ می‌پوشید و موهایش را به صورت مورد علاقه ی او می‌بست..

 

کودک را زمین کنار اسباب بازی هایش می‌گذارد

 

لبخندی به نازنین که روی زمین نشسته بود و نامحسوس به اشیاء قدیمی نگاه می‌کرد می‌زند

 

_ الان برمیگردم!

 

خاتون هم سری به ذوق و سر به هوایی نوه اش تکان می‌دهد

و از سرش می‌گذرد :

“جوانی و هزار شور و شوق..”

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان موج نهم 4.3 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست داده، متوجه شده برادر بزرگش با…

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دانلود رمان خط خورده 4 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با خیال پیدا کردن کتری که آرزوی…

دانلود رمان وان یکاد 4.2 (28)

۱ دیدگاه
خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که جنینش حلاله و بهش تهمت هرزگی…

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x