رمان قلب عاشق پارت ۲

4.7
(45)

 

)

 

 

بی هدف بلند می‌شود و جلوی آینه می‌ایستد به تصویر خود می‌نگرد

دیگر هیچ چیز برایش مثل سابق نبود

انگار با رفتن نگار روح زندگی و لذت آن هم از دنیایشان بیرون رفته بود

 

نگار سه سال بزرگتر بود اما احساسات زیادش همیشه غالب بود به منطق عقلش

به خاطره احساساتی بودنش هم عاشق رضا شده بود

آخر آن پسر بی لیاقت و یک لاقبا کجا و خواهر زیبای عزیز دردانه اش کجا؟

 

سری تکان می‌دهد و به سمت حمام می‌رود

افسوس که دیگر افسوس خواهرش را برنمی‌گرداند..

 

زیر دوش آب گرم ایستاده بود و به یارا فکر می‌کرد

کدامشان او را به حمام می‌برد؟

اگر مادربزرگشان می‌برد چه؟

با آن دست های لرزانش چطور او را نگه می‌داشت؟

آن هم یارا یی که دوران شیطنتش بود..

 

 

حوله را دور موهایش می‌پیچد و روفر‌شی های مخملش را به پا می‌کند

مستقیم به سمت گوشی می‌رود و صفحه ی پیام هایش را باز می‌کند

با دیدن لوکیشن قرار، گوشی را روی تخت می‌اندازد..

 

…….. مامان؟

من دارم میرم بیرون، کاری با من ندارید؟

 

نگین از آشپزخانه بیرون می‌آید سری تکان می‌دهد

 

_ نه مامان، دیر نکن فقط

 

……. باشه قربونت برم

اگه چیزی خواستی زنگ بزن بگیرم

 

_ باشه دخترم، مواظب خودت باشه

 

دستی تکان می‌دهد و بیرون می‌رود

 

صورت مادرش آب شده بود و زیر چشم هایش گود رفته بود..

 

 

.

 

موزیک ملایمی می‌گذارد این گونه شاید کمی بیشتر می‌توانست آن مرد را تحمل کند

 

نیم ساعت بعد به پارکی که محل قرارشان بود می‌رسد. ماشین را پارک می‌کند و به اطراف نگاه می‌کند

جهان را که نمی‌بیند با او تماس می‌گیرد

 

_ بله؟

 

……. من رسیدم، اما شما رو نمی‌بینم

 

_ الان میرسم خدمتتون

 

گوشی را داخل کیفش می‌گذارد.

طولی نمی‌کشد که مردی بلند قامت با اندامی تقریبا درشت که پیراهن ذغالی رنگ و شلوار جین مشکی به تن داشت از دور به سمتش می‌آید

 

عمداً رویش را به سمت دیگر می‌کند تا بی توجهی اش را نشان دهد

 

جهان کاملا پی به رفتار او می‌برد

دخترک زیادی گستاخ بود!

 

_ سلام عرض شد سرکار خانوم!

 

همچنان به ماشینش تکیه داده بود

رویش را به سمت جهان می‌کند و با مکث کوتاهی جواب می‌دهد

 

……. سلام

 

_ راحت پیدا کردین اینجا رو؟

 

……. بله

قبلا زیاد میومدم، با نگار..

 

جهان لحظه ای سرش را پایین می‌اندازد

این دختر قصد جنگ داشت

 

_ متأسفم

 

……. بریم یه جایی بشینیم

 

خودش جلو می‌افتد و جهان را پشت سر می‌گذارد

بی اعتنایی های دختر زیادی در چشم بود خصوصا با آن صورت و لحن سردش…

 

 

…….. با پدرتون صحبت کردین؟

 

_ در مورد؟

 

عینک آفتابیش را روی موهایش می‌گذارد

و خیره در چشم های جهان حرفش را می‌زند

 

…….. برای دادن حضانت یارا به ما!

 

سگرمه های مرد در هم می‌روند و نگاه سختش روی چشم های آرایش کرده ی نازنین می‌نشیند

 

_ به چه دلیل؟

 

……… به همون دلایلی که خودتون هم می‌دونید

 

پوزخندی به دختر بچه ی روبه رویش میزند

احتمالا زندگی واقعی را با خاله بازی به اشتباه گرفته بود!

 

_ حتی اگه احتمال بدیم که پدرم، یک درصد سرپرستی یارا رو به شما میده

اونوقت مطمئن باشید که من جلوش رو میگیرم

 

چشم های نازنین از فرط عصبانیت، جهان را نشانه می‌روند..

 

.

 

از جایش بلند می‌شود و مقابل جهان می‌ایستد

 

……. انگار شما واقعا باورتون شده بچه ها رو لک لک ها میارن!

زن و مرد شب دعا میکنن که بچه دار بشن

صبح که از خواب بیدار میشن یه بچه بینشون می‌بینن

به همین راحتی..

اون بچه ای که شما انقدر سفت و سخت دم از سرپرستی و حضانتش می‌زنید، خواهرم نه ماه حملش کرد

اون هم با شوهر بی غیرتی که اصلا معلوم نبود شب تاصبح تو کدوم گوری پرسه میزنه که زن باردارش رو هفته به هفته تو اون خونه ی کلنگی تنها میذاره

 

جهان با رگ ورم کرده روی پیشانیش چنان با شدت از جا بلند می‌شود که نازنین قدمی به عقب برمیدارد

 

_ تو هنوز انقدر بچه ای که نمی‌فهمی پشت سر مرده اونم جلوی خانوادش این طوری حرف نمیزنن

نمیفهمی که هر کاری هم کرده باشه الان دستش از این دنیا کوتاهه نباید این طوری در موردش حرف بزنی

 

نازنین برای حرف هایی که از جهان شنیده بود انقدر عصبانی بود که دلش می‌خواست یک سیلی در گوشش بخواباند تا یاد بگیرد که چطور باید با او صحبت کند

 

…….. دستش از این دنیا کوتاهه؟

به درک!

مگه اون باعث مرگ خواهرم نشد؟

پس چه اهمیتی داره که الان تو چه وضعیه؟

 

جهان از شدت خشم چندین بار دست روی ریش های بلندش می‌کشد

این دختر آرام شدنی نبود و می‌ترسید کنترل خودش را از دست بدهد که در آن صورت…

 

_ درسته هیچ حمایتی مثل حمایت همسر نیست، ولی در نبود رضا و کم کاری هایی که می‌کرد ما همیشه پشت نگار خانوم بودیم و هر کاری که از دستمون برمیومد انجام دادیم

لطفا دیگه این موضوع رو کش ندین و بذارین هر دو تو آرامش باشن

 

نازنین تلخندی می‌زند

چه خوب که در آلاچیق بودن وگرنه رهگذران صدایشان را می‌شنیدند

 

……. من کاری با شما ندارم

فقط خواهر زادم و می‌خوام

 

_ اصرار نکنید برای چیزی که امکان نداره

 

بغض می‌کند

با اینکه از این خانواده تنفر داشت ولی همیشه جهان را نسبت به اعضای دیگرشان منطقی تر می‌دانست

اصلا برای همین بود که جهان را برای این حرف ها انتخاب کرده بود وگرنه که مستقیم میرفت پیش پدرشان و از او می‌خواست..

 

قدمی به سمت جهان برمی‌دارد

 

……. بذار تا سه، چهار سالگیش پیش من باشه.. مامانم حالش بده، اگه یارا بیاد میتونه یکم جای خالی نگار و پر کنه

 

جهان دست در جیب برمی‌گردد و به نازنین پشت می‌کند

در صدای دختر خواهش موج میزد..

 

……. هر موقع که خواستین بیاین دیدنش

اصلا هر روز بیاین..

 

نازنین منتظر بود تا جهان حرفی بزند

ولی جهان همچنان سکوت کرده بود

 

…….. دارم خواهش می‌کنم

 

سرش را بلند می‌کند و به سقف آلاچیق نگاه می‌کند

ریه هایش پر می‌شوند از هوا و سینه اش تا آخرین حد، حجم می‌گیرد

هنوز هم دست هایش در جیب شلوارش بود

 

_ میخوای یارا رو داشته باشی؟

 

…….. میخوام

 

_ با من ازدواج کن…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان غمزه 4.2 (17)

بدون دیدگاه
  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه دار های تهران! توی کارخونه با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x